پایگاه خبری تحلیلی مثلث آنلاین:

دوران سربازی را تمام کردم و به شهرمان برگشتم. مادرم، که بعد از مرگ پدرم برایم سنگ تمام گذاشته بود، با خوش‌حالی مرا به عمویم سپرد. با سهمی که از ارثیۀ پدر خدابیامرزم داشتم، کار و بارم روی غلتک افتاد.

مادرم اصرار داشت به خواستگا‌ری دختر یکی از اقوام برویم که فقط به احترام مادرم قبول کردم. به خواستگاری رفتیم. خانوادۀ دختر‌خانم با رفتاری توهین‌آمیز جواب رد دادند. بعد از چند ماه هم آن دختر با پسر دیگری ازدواج کرد. با شنیدن این خبر‌، مادرم آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفتم او را به مسافرت ببرم. ما به مشهد آمدیم. پس از زیارت، به خانۀ یکی از اقوام رفتیم. مادرم با دیدن دختر همسایۀ آن‌ها آستین بالا زد و گفت باید ازدواج کنم. ما شب دوم سفر به خواستگاری رفتیم. آخر هفته هم در حالی پای سفره عقد نشستم که فقط اسم کوچک همسر آیند‌ه‌ام را می‌دانستم. نامزدم را به شهر خودمان بردیم. مادرم جلوِ در و همسایه سرش را بالا می‌گرفت که یک عروس با‌کلاس دارد و ... .

چند روز گذشت. نامزدم ‌مشکوک می‌زد و رفتارهایش را به حساب دل‌تنگی می‌گذاشتم. او را به مشهد برگرداندم و، یک‌ ماه بعد، دوباره به دیدنش آمدیم. در این سفر، متوجه شدم او قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته است. ما چیزی نگفتیم و سکوت کردیم اما، وقتی فهمیدم سیگار می‌کشد، شاکی شدم. می‌گفت بعد از طلاقش دچار افسردگی شده است و به همین خاطر سیگار می‌کشد. قول داد سیگار را کنار بگذارد اما، نه‌تنها سیگار را ترک نکرد، بلکه حالا فهمیده‌ام پسر دیگری را دوست دارد و به همین علت طلاق گرفته است اما خانو‌اده‌اش از این موضوع بی‌خبرند و دوباره تن به ازدواجی اجباری داده است. جر و بحثمان شد. به واحد مشاورۀ کلانتری ۳۸ مراجعه کردم. عجلۀ من در ازدواج، بدون شناخت و تحقیق، یک حماقت بزرگ در زندگی‌ام بود