در نقد دانایی جامعه ایران
از ما چه میماند جز مشتی جوک
خوش به حالمان است که در کنار ابنسینا، فارابی، خوارزمی، رازی، ملاصدرا، سهروردی و... به ما هم ایرانی میگویند و کم نیستند که وقتی این اسامی را میشنوند یاد یک خیابان وترافیک همیشگی آنها میافتند
زنگ خطر را مسابقه «ثانیهها» به صدا در آورد، داریوش کاردان در میانه شرکتکنندگان میچرخید و سوالهایی آبکی و ساده میپرسید و با هر پرسش کلی خوراک برای لطیفهسازی در فضای مجازی تولید میکرد. نگاه بهتآلود شرکتکننده شماره چند، در مقابل سوالی در این سطح که مثلا همسایگان شمالی ایران چه کشورهایی هستند را میتوان یک سونامی ناآگاهی تعبیر کرد، اغراق میکنم میدانم اما گاهی به نفع همه ماست که دل به این بزرگنمایی بدهیم و این بزرگنمایی را به قیاس بکشانیم. «مسابقه هفته» را یادتان هست؟ آن روزها که منوچهر نوذری با برگههای سوال بین شرکت کنندگان میچرخید و از آنها میخواست که مشخص کنند که از کی بپرسد؟ آن روزها برای حذف شرکتکننده شماره چند؛ گاهی خود نوذری هم باید وارد میدان میشد و با هولکردن شرکتکنندهها، آنها را به اشتباه وادار میکرد. آن روزها به شکل عجیبی احساس میکردی که همه جواب سوالها را میدانند و این روزها انگار هیچکس جواب سوالها را نمیدانند، زنگ خطر بالاتر از این؟
راستش در این شرایط است که باید شک کنیم به همه مدارک دانشگاهی که این روزها بیشتر از همه در جیب جامعه ایرانی ریخته شده، مدارکی که هیچ کس را به فرهیختگی نمیرساند و فقط یک گواهی شدهاند برای اینکه یک نفر، یک تعداد واحد مشخص را پاس کرده است، بماند اینکه نمرات چگونه و با چه ترفندی به مدرک دانشگاهی منتهی شدهاند. شاید باور این انتقاد از دانشگاهها هم در این نهفته است که ما فرهنگسازی را کار دانشگاهها میدانیم و از یک اصل کلی غافل هستیم که فرهنگ عمومی جامعه ایران با همان اغراق به سوی یک انحطاط ملموس پیش میرود.
وقتی پای ادعا پیش میآید، ما میراثداران یک تمدن قدیمی هستیم که چندین هزار سال قدمت دارد، برای کوروش یقه میدرانیم، اما دیگر کمکم، نسل آدمهایی که بدانند کوروش یک ماشین دزدی جملات زیبا در جهان نبوده دارد منقرض میشود. وقتی پای فخرفروشی وسط میآید، ما هم به عالمان مسلمان ایرانی میبالیم، آنها که فرهنگساز بودند.
خوش به حالمان است که در کنار ابنسینا، فارابی، خوارزمی، رازی، ملاصدرا، سهروردی و... به ما هم ایرانی میگویند و کم نیستند که وقتی این اسامی را میشنوند یاد یک خیابان وترافیک همیشگی آنها میافتند و البته شعر، این لطیفترین مایه مباهات ایرانیها در همه تاریخ، این مظلومترین کالای فرهنگی این روزها... آخروقتی میبینی که در کشور حافظ، سعدی، فردوسی و خیام، کسی حافظ، سعدی، فردوسی و خیام نمیخواند، چه کار باید بکنی... سرت را به دیوار بکوبی؟ به هر خانهای که میروی، نفیسترین دیوانها را میبینی اما دیگر در کلام هیچ کس شعر این بزرگان جاری نیست، انگار نه انگار که ما مردمانی بودیم که باشعر متولد میشدیم، با شعر عاشق میشدیم و با شعر میمردیم... حالا کارمان به جایی رسیده که کار همه آن ابیات را چند استیکر پر میکند، سعدی علیه الرحمه چه میدانست که لازم نیست که برای عاشقانه گفتن، کلی زحمت بکشد و بنویسد: «من از آن روز که دربند توام آزادم»؛ همه این کلام را میتوان در یک قلب کوچک قرمز رنگ در یک تاچ لحظهای خلاصه کرد. این روزها همه احساسات را در شکلکها بروز میدهند و کمکم کلمهها دارند، کم میآورند و مبارزه را
میبازند.
از ما چه یادگار میماند برای نسلهای بعدی؟ این سوال را در ذهن خود تکرار کنید، ما بدترین میراثداران فرهنگی همه تاریخ هستیم، نسلهای قبلی از رودکی تا همه یک نسل قبل که شعر اخوان و شاملو، فروغ و سهراب را رو کردند، همه میراث گذشتگان را میگرفتند، چیزی بر آن میافزودند و به بعدیها انتقال میدادند. ما در این میانه چه چیزی میخواهیم، به بعدیها انتقال دهیم؟ برای آنکه سرمایهای برای انتقال داشته باشیم، باید قبل از آن به تعبیر قدیمیها خوشهچینی کرد، باید مطالعه کرد، باید عمیقتر بود... آنچه ما میکنیم، چککردن گوشیهای تلفن همراه است.
همه آن وقتی که باید برای دانستن صرف شود، صرف میشود اما نه برای آن چیزی که باید...همه خواندنها خرج چیزهایی میشود که تاریخ مصرف دارند، چیزهایی که روز بعد اطلاعات سوخته محسوب میشود، خبرهای هیجانی و مسلسلوار که آن قدر پشت سر هم میآیند و میروند که حتی فرصت اینکه راست و دروغ آن را مشخص کرد، وجود ندارد. واکنشها در سطح میماند و کنه ماجرا را هیچ کس در نمییابد. در دنیای کامنتها و لایکها، حافظه بیکارهای بیش نیست و اگر هم چیزی را جذب میکند، مشتی اطلاعات عبث است. اطلاعاتی که مایه فرهیختگی نیست. در مجموعه علوم فضای مجازی، آدمها کمکم همه مثل هم حرف میزنند، گاهی به دو گروه موافق و مخالف تقسیم میشوند اما مخالفتها و موافقتها هم شبیه است، همه سوار موج میشوند و نمیخواهند از قافله عقب بمانند. موجها گاه حتی عقلانیت را هم غرق میکند.
از ما چه یادگار میماند برای نسلهای بعدی؟ شاخصه اصلی چیزی که این روزها برای خواندن در دسترس قرار دارد، طنز است. هر اتفاقی که رخ میدهد، با هجمهای از خلاقیت غریب روبه رو هستیم که قادر است از دل هر ماجرایی، شوخیهای بکر و درجه یک بیرون بکشد. این شوخیها آن قدر جذاب است که میتوان به آنها دل بست اما این شوخیها هم افسوس تاریخ مصرف دارند و فردای حادثه دیگر حتی به اندازه یک نیشخند هم ارزش ندارند. در دنیای گمشدن غولها، این شوخیهاست که میتواند نماد عصر ما باشد، اتفاق بدی نیست... طنز شاخصهای برای جامعه مدرن است اما برای آنکه میراث ما تنها جوک نباشد، محبت کنید این قدر مدرن نباشید!
دیدگاه تان را بنویسید