نام فرهاد حسن‌زاده آن‌قدر برای نسل ما آشناست که شاید نیازی به معرفی نداشته باشد. راوی قصه‌های ساده و شیرین دوران کودکی و نوجوانی نسل ما‌ که امروز در آستانه پنجاه و هفت سالگی است. یک سالی هست که از دوچرخه و سه‌چرخه بازنشسته شده اما هنوز برای بچه می‌نویسد. حتما یکی دو تا کتاب از هشتاد کتابش توی کتابخانه‌های‌مان پیدا می‌شود و خاطره زیبا صدایم کن، مهمان مهتاب، هستی و بزرگترین خط‌کش دنیا توی گوش‌مان زمزمه می‌شود.آنچه پیش روی شماست، شرح گپ و گفت مفصلی با این کاندیدای بزرگ‌ترین جایزه جهانی کتاب کودک، در یک ظهر پاییزی است

  ممیزی را دور زده‌ام‌/ ادبیات کودک ایران در گفت‌وگو با فرهاد حسن‌زاده‌
پایگاه خبری تحلیلی مثلث آنلاین:

قبل از اینکه برای گپ‌وگفت در این جلسه حاضر شوم، مروری بر روایت شما از چگونه نویسنده‌شدن‌تان داشتم. روایتی که در سایت شخصی شما با عنوان روایت اول شخص نیز منتشر شده است. در مصاحبه‌های دیگر هم جسته و گریخته درباره زمینه‌های علاقه‌تان به نویسندگی صحبت کرده و در این باره خاطراتی را ذکر کرده‌اید. سوال من هم درباره زمینه‌های پیدایش و تقویت همین تمایل است. فرهاد حسن‌زاده چرا و چگونه نویسنده کودک شد؟ اصلا چرا به سمت و سوی دیگری در نویسندگی، شعر یا تئاتر نرفت؟ او اگر امروز به 30 سال پیش بازگردد، بازهم همین راه را پیش روی خود می‌بیند؟

قطعا! حتما همین راه را دوباره طی خواهم کرد و در این مسیر، اگر بتوانم از تجربیات امروز بهره ببرم، سعی می‌کنم از مسیرهای بهتری حرکت کنم که کم‌اشتباه‌تر و درست‌تر باشد. در مورد نویسنده شدنم باید بگویم خیلی دست خودم نبود. از زمانی که خودم را و حروف الفبا و کلمه‌ها را شناختم، می‌نوشتم. در واقع نوشتن مقدماتی می‌خواهد که مثل گرم‌شدن موتور ماشین برای حرکت است. شروع نویسندگی برای من با مدرسه و زنگ‌های انشاء بود. به جز مدرسه در بازی‌های کوچه و خیابان هم با شعر و داستان و نمایش دمخور بودم. یادم می‌آید در برنامه هفتگی دوره راهنمایی، یک زنگ داشتیم به نام زنگ «مکمل برنامه» زنگ‌های آخر از روزهای پنجشنبه، روی در هر کلاس برگه‌ای چسبانده و هر دانش‌آموزی بر حسب علاقه‌اش وارد یک کلاس یا اصطلاحا کلوپ می‌شد. کادر مدرسه هرکدام از دبیران را که علاقه یا تخصص کمی در یکی از این کلوپ‌ها داشت، به عنوان معلم کلاس قرار می‌داد! بعضی از معلم‌ها هم اصلا اهمیتی برای این کلوپ‌ها قائل نبودند و اقدام خاصی در کلاس‌ها انجام نمی‌‌دادند  شلوغ ترین این کلوپ ها، کلوپ ورزشی بود. اما من بر خلاف خیلی از بچه ها، وارد کلوپ تئاتر شدم. خودم هم نمی‌دانم چرا تئاتر را انتخاب کردم. چون بچه‌ای خجالتی و درونگرا بودم. هیچ‌وقت هم توی عمرم نمایشی ندیده بودم. به هر حال کلوپ تئاتر جای خوبی بود که در آنجا با بچه‌های زیادی آشنا شوم؛ بچه‌هایی که ورود جدی‌تر من به این عرصه را برای نخستین بار سبب شدند. از طریق همین واسطه‌ها، با جمشید خانیان آشنا شدم. ما سعی داشتیم نمایش‌هایی را برای تلویزیون آبادان تهیه و اجرا کنیم. متن‌هایی که در نهایت به ثمر نرسید و جز ساعت‌ها انتظار پشت در صداوسیمای آبادان، خاطره دیگری برای من باقی نگذاشت.

بعد از این جریان و از همین طریق بود که با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا و در کتابخانه این نهاد عضو شدم. علاقه به تئاتر پای مرا به کانون باز کرد. کانون هم پلی زد بین من و دنیای نویسندگی و ادبیات. 

به گمانم آب و خاکِ خوزستان هم تاثیر زیادی در تقویت این علاقه داشته است! ما در طول تاریخ ادبیات ایران و خصوصا داستان‌نویسی معاصر نمونه‌های زیادی از اهالی جنوب را می‌شناسیم که تبدیل به اسطوره‌های مهمی در این زمینه شده اند. احمد محمود از خوزستان مصداق تمام عیار این ادعاست. نظر شما درباره پتانسیل این فرهنگ در تربیت نویسندگان چیست؟

همیشه به این مساله فکر کرده‌ام که چرا نویسندگان یا هنرمندان خوب، در برخی از مناطق بیشتر هستند. به پاسخ روشنی در این باره نرسیده ام. از سوی دیگر هم تعصب و اصراری هم درباره تاکید بر هنرمندپروری جنوب ندارم. البته شرایط زیستی مهم است. آبادان و اهواز و مناطق نفت‌خیز حال و هوای خاصی داشتند. مهاجرپذیری آبادان و خوزستان از سراسر ایران و کشورهای خارجی و حاکم‌شدن فضای چند فرهنگی و وجود خرده‌فرهنگ‌ها در کنار یکدیگر، روابط کارگری و کارفرمایی و تاثیر تکنولوژی بر رفتارهای انسان‌ها، نفوذ زبان و فرهنگ اروپا و آمریکا بر بخشی از بافت فرهنگی منطقه و عوامل دیگر، این اقلیم را از سایر اقلیم‌ها جدا کرده بود. ولی در مورد خودم واقعا نمی‌دانم تحت این شرایط به نقطه‌‌ جوشش هنری رسیدم یا نه. تا مقطعی کودک و نوجوان بودم و بعد هم جنگ و مهاجرت و برهم خوردن تعادل زندگی و زندگی در مهاجرت و دربه‌دری.

اما دغدغه‌مندی ارتباط زیادی با این مساله دارد. اهالی خوزستان در دوران جنگ یا انقلاب، بسیاری از مسائل را در جریان زندگی روزمره‌شان احساس می‌کردند. به‌طوری که شاید تصور آن برای اکثریت مردم ایران قابل درک نباشد! دورانی که شما در آثارتان توجه ویژه‌ای به آن داشته و درباره آن نوشته‌اید. در مصاحبه‌ای گفته بودید جنگ فرصت‌های زیادی برای نوشتن را از من گرفت. اما من امروز این نکته را اضافه می‌کنم که شاید همین دوره سوژه‌های زیادی را نیز پیش روی شما قرار داد! جایگاه سوژه‌های اینچنینی در آثار فرهاد حسن‌زاده کجاست؟

مهم ترین دوره از زندگی من، یعنی دوران نوجوانی درست مقارن با دو اتفاق مهم یعنی انقلاب و پس از آن جنگ ایران و عراق بوده است. فاصله دو‌ساله این اتفاق ها، آبستن دوران بسیار متفاوتی از نوجوانی در مقایسه با نسل‌های بعد از ما بود. ما در فاصله میان مرگ و زندگی، زندگی می‌کردیم بدون اینکه از این همزیستی نزدیک با مرگ هراسی داشته باشیم. همین فضا تاثیر عمیقی بر من گذاشت. در این دوران بود که با افراد متفاوتی روبه‌رو شدم. چهره واقعی افراد را در زمان بحران‌ها دیدم و در همین دو برهه بود که به شناخت‌های زیادی رسیدم. اتفاقات این دوران به قدری عجیب و باورنکردنی بود که همه ما را در بهت فرو‌می‌برد. من سال آخر دبیرستان بودم که جنگ آغاز شد. آماده رفتن به مدرسه بودیم که عراق به صورت رسمی به ایران حمله کرد و ما اصلا نمی‌‌توانستیم باور کنیم که به این سادگی شهر هدف گلوله‌ها و بمباران قرار گرفته، دوستان ما شهید و زخمی می‌شوند و جنگ در وسط زندگی ما جریان دارد. همه این اتفاقات تاثیر عمیقی بر من و ناخودآگاهم گذاشته است. پس از آن دوران مهاجرت و دیدن روی دیگر زندگی هم پیش آمد. در اردوگاه‌های مهاجرین جنگی هر خانواده، هر انسان فارغ از تفکرات و سلیقه‌اش صدها داستان داشتند که باید نوشته می‌شدند و من فقط توانستم بخشی از آن را بازگو کنم. بخشی کوچک مثل یک قاشق از یک دریا. این خاطره‌های داستانی همراه با بخشی از تجربه‌های شخصی خودم در کتاب‌هایی مثل «حیاط خلوت»، «مهمان مهتاب»، «هستی» و چند داستان کوتاه آمدند ولی تمام نشدند. از سویی دلم نمی‌خواهد نویسنده‌‌ جنگ شناخته شوم. چون به نظرم زندگی سراسر جنگ است و زندگی در جنگ بخشی از دوران مردم ما بوده. دلم می‌خواهد راوی بی‌قضاوت این دوران باشم. به دلیل اینکه این ماجراها اما در کشور ما تا حدود زیادی با سیاست آمیخته و نویسندگان در آن دسته‌بندی شده اند. سخن گفتن از چپ، راست، خودی و غیرخودی در فضای روایت تاریخ، هیچگاه مرا جذب نکرده است. همواره تلاش کرده‌ام که راوی منصف این داستان‌ها باشم و حتی در مواردی ممیزی را برای روایت واقعگرایانه دور زده ام.  در سال هایی نه چندان دور مسائلی وجود داشته و اما برخی دوست نداشته و ندارند که بیان شود...

فکر می‌کنم منظور شما دور زدن خطوط قرمز پررنگی است که همه اتفاقات دوران جنگ را بیش از واقعیت مقدس می‌پندارد.

بله. مشکل در همین واژه مقدس است که خودبه‌خود ما را وارد حیطه‌‌ ارزش‌گذاری می‌کند. یعنی اگر چیزی بیان شود که با این متر و معیار همخوانی نداشته باشد، نفی یا ممیزی می‌شود. این معیارها که عمدتا هم سیاسی است از بن‌مایه‌هایی که مبتنی بر ارزش‌های انسانی و یا روانشناختی و جامعه‌شناسی است تهی شده و تبدیل به معیارهایی غیرعلمی و غیرهنری مثل ارزش‌های خودی و غیرخودی می‌شود. مثلا نیروهایی که امروز در اصطلاح سیاست به آنان چپی می‌گوییم یادم است که در جنگ حضور داشتند. این نیروها در آبادان، اهواز و خرمشهر در شروع جنگ (که همانا دفاع است) بوده‌اند و پابه‌پای سایر نیروها جنگیده‌اند. حال این‌که سال‌های بعد به چه راهی رفتند و چه خط مشی را پیشه کردند، بماند اما گفتن حکایت این‌ آدم‌ها با اما و اگر و برچسب همراه است. حال آنکه نویسنده در مقام قضاوت نیست. نویسنده راویتگر و نشان‌دهنده است و خواننده خود باید به قضاوت بنشیند.

فرهاد حسن‌زاده در کسوتی که امروز صاحب آن است، روایت راحت‌تر و بازتری از تاریخ دیده‌هایش را به مخاطب ارائه می‌دهد یا وقتی در کسوت فردی مثل احمد محمود جای بگیرد؟

مخاطب بزرگسال از متن پیش رویش این انتظار را دارد که نماینده خود یا نسل همدوره اش را در اثر ببیند. اما وقتی با چنین چیزی مواجه نباشد، تقصیر را به گردن نویسنده می‌اندازد! مخاطب بزرگسال که فقط کتاب حسن‌زاده را نمی‌خواند. او درباره تاریخ معاصر صد کتاب می‌خواند یکی از آن صدتا کتاب من است. بنابراین انتظار دارد با او صادقانه حرف بزنم و داستانم را روراست تعریف کنم. آدم‌ها را به سیاه یا سفید تقسیم نکنم و همه چیز را چند وجهی ببینم. با این پیش‌فرض‌ها نوشتن برای بزرگترها سخت است. اما وقتی برای نوجوان می‌نویسم وضع فرق می‌کند. او این پیش‌فرض‌ها را ندارد ولی به من اعتماد می‌کند و من نمی‌توانم به او دروغ بگویم یا واقعیت را تحریف کنم. اینجا هم کار سخت است. چون بچه‌ها باهوش هستند و حال و حوصله خواندن کتاب‌هایی با پیام‌های گل‌درشت را ندارند. از شعار و پند و نصیحت بدشان می‌آید و تو را پس می‌زنند.

راستی شما برای جایزه 2020 هم کاندیدا شده‌اید؟

بله. البته مرا نامزد کرده اند.

این کاندیداتوری و جایزه در سطح ادبیات کودک جهانی اهمیت خیلی زیادی دارد. معتبرترین جایزه ادبیات کودک و نوجوان. اما آن‌طور که باید شاهد رسانه ای‌شدن این خبر نبوده‌ایم. شما تمایل ندارید یا کم‌کاری رسانه‌هاست؟

هر سه. اول این که نامزدی من تازه اعلام شده و هنوز راه به جایی نبرده. اما رسانه‌ها هم آن‌طور که باید و شاید این خبر را پوشش نداده‌اند. خودم هم اهل هیاهو و جنبش رسانه‌ای نیستم. هر نامزدی برایم هزینه‌هایی دارد که زیاد خوشایند نیست. منظورم هزینه‌های روحی و روانی است. کارهایی باید انجام بدهم که پرونده‌ام کامل شود و برای داوران ارسال شود که در مجموعه خلاف جریان داستان‌نویسی است و فرساینده. 

در جریان کاندیداتوری برای جایزه اندرسن و آسترید لیندگرن از شما حمایتی هم شد؟

حمایت کمی شد که جریانش مفصل است. واقعیت این است که نویسنده کتاب‌هایش را برای جایزه نمی‌نویسد. (لااقل من این‌طوری‌ام) من به طور طبیعی می‌نویسم و جایزه‌ها هم به طور معمول به بهترین‌ها داده می‌شود. ولی وقتی نویسنده‌ای در ابعاد جهانی مطرح می‌شود دیگر خودش نباید دغدغه‌ای در این زمینه داشته باشد. نویسنده کارش نوشتن است و تاجایی که آرامشش برهم نخورد، حضور در بین مخاطبان و جامعه ادبی. در ابعاد بزرگتر و جهانی دیگران باید بیایند و گوشه‌های کار را بگیرند و در این مسابقه سهیم شوند. به‌خصوص که این کار خرج هم دارد. شورای کتاب کودک که نهادی مردمی است و بودجه‌اش را اعضایش تامین می‌کنند وظیفه‌اش تهیه پرونده و ارسال آن به دفاتر جایزه است. ولی تهیه این پرونده هزینه دارد. ترجمه کتاب‌ها هزینه دارد، پست و ارسال به خارج از کشور هم همین‌طور. بخشی از کاری که کارشناسان انجام می‌دهند اعم از کتاب‌شناسی و استخراج مقاله‌ها و نقدها و گرافیک و آماده‌سازی داوطلبانه انجام می‌شود. اما بخشی از کار هم هست که نیاز به منابع مالی دارد. در دوره قبل ما توانستیم از کانون پرورش فکری و وزارت ارشاد حمایت‌هایی بگیریم. اما امسال هنوز هیچ چیز روشن نیست. من امیدوارم شورایی اجرایی تشکیل شود و مسئولیت کارهای اجرایی و حمایت‌ها را بر عهده بگیرد. امیدوارم موسسه‌ای اقتصادی پشتیبانی از این تیم را برعهده بگیرد تا ایران با کارنامه‌ای درخور به دنیا معرفی شود.

یعنی طی این سال‌ها هیچ تدبیری برای نویسندگانی امثال شما که بارها و بارها در جوایز جهانی کاندیدا شده‌اید، اندیشیده نشده است؟

خیر، این همان سازوکار است که من در قالب نهاد به آن اشاره کردم؛ نهادی که باید وجود داشته باشد و متاسفانه نیست.

ارشاد در این رابطه وظیفه‌ای ندارد؟

ارشاد ‌طی دو سال گذشته، کارهایی انجام داده. مثلا اعزام من به نمایشگاه‌های کتاب فرانکفورت، بلگراد و بولونیا نمونه این اقدامات بود. اقداماتی که البته پیگیری من نیز در وقوع آنها بی‌تاثیر نبوده است. اما نویسنده عزت نفسی دارد که مانع از درخواست کمک هزینه سفر یا چیزهایی از این قبیل می‌شود. وقتی صحبتش به میان می‌آید، می‌گویند نامه بنویس. برای نویسنده این بدترین درخواست دنیاست. در نهادهای مربوطه باید این درک و درایت وجود داشته باشد که خودشان پیش‌قدم شوند و ببینند چه کاری لازم است انجام دهند. وقتی بناست که هنرمندمان در رویدادهای جهانی حضور داشته باشد، از نوع پوشش او تا ترجمه‌ کارهایش و هزینه سفرهایش باید تامین شود. مگر درآمد یک نویسنده چقدر است؟ با وضعیت اقتصاد نشر ما همین قدر که دوام آورده و با سماجت کار کرده خودش ارزشمند است. به خصوص که این نامزدی و... زندگی عادی او را مختل می‌کند و از کار و زندگی می‌اندازد.

یکی از کارهای بنیاد ملی نخبگان، حمایت از افراد هنرمند و رویدادهایی این‌چنینی است. اما این بنیاد معلوم نیست کجای سیاست‌های حمایتی دولت از هنرمندان قرار دارد و چه حمایتی از چه کسی می‌کند؟ من سه سال است که در صف عضویت بنیاد نخبگان مانده‌ام. گویا نه ادبیات برایشان مهم است و نه ادبیات کودک. در حالی‌که وقتی یک ورزشکار در آستانه رقابت جهانی قرار می‌گیرد، قول‌ها و حمایت‌ها، در مسیر مسابقه او را همراهی می‌کند‌ اما چنین رویکردی در قبال نویسندگان وجود نداشته و ندارد.

در واقع دغدغه‌های اولیه نویسنده هم برطرف نمی‌‌شود...

گام اول برای دیده‌شدن یک نویسنده این است که در داخل کشورش هم برای او ارزش قائل شوند. او را ببینند و کتاب‌هایش را به درستی منتشر کنند. باید در مجامع علمی و دانشگاهی برای او کرسی و موقعیتی قرار دهند و باز هم قدرش را بدانند. باید برای ترجمه کتاب‌هایش به کشورهای دیگر راه باز باشد. 

از فضای پردازش به داستان‌ها و رمان‌های شما فاصله گرفتیم. پیشنهاد می‌کنم که اندکی به این فضا بپردازیم و درباره برخی از کتاب‌ها صحبت کنیم. شخصیت‌های داستان فرهاد حسن‌زاده مابه‌ازای بیرونی داشته یا دارند؟ مثلا ماشو در مه، زیبا صدایم کن یا هستی که خاطرات زیادی را برای ما دخترها در دوره نوجوانی رقم زده است...

خیر. این شخصیت‌ها ساخته و پرداخته شده‌اند. آن هم از دل شخصیت‌های متعددی که هرکدام ویژگی‌های مختص به خودشان را داشته‌اند ولی بعید نیست که مابه ازای بیرونی داشته باشند یا پیدا کنند. نکته عجیبی در این باره برایتان بگویم. چند روز پیش‌ به‌صورت اتفاقی با یکی از همین شخصیت‌ها آشنا شدم. چندی پیش کارگری برای انجام امور خانه به منزل ما آمد. اهل آبادان بود و خودش از نظر تیپ و شخصیت جالب بود. در حال گپ‌وگفت با او بودم. صحبت ما به کتاب هستی رسید و من گفتم که چنین داستانی را نوشته‌ام. شخصیت اول آن دختری است که عاشق کارهای پسرانه‌ای مثل موتورسورای، فوتبال و... است.

در حال تعریف همین داستان بودم که با لهجه غلیظ آبادانی گفت؛ مگر تو هستی را می‌شناسی که داستانش را نوشته ای؟‌ من هم با تعجب پرسیدم که مگر هستی وجود دارد؟‌ او گفت که هستی شخصیت واقعی در آبادان است و او را می‌شناسد که همین خصلت‌ها و رفتارها را داشته و دارد. خودم که از تعجب شاخ در‌آوردم و حیران ماندم. با خودم فکر کردم حتما باید روزی به دیدن هستی بروم. 

پیشنهادی که خیلی از بچه‌ها به من می‌دادند هم همین بود. جلد بعد هستی را درباره زندگی امروزش بنویسم. اینکه هستی امروز کجاست و چه‌کار می‌کند. داستانی که اگر با زندگی هستی واقعی مطابقت کند، سرگذشت تلخی خواهد داشت.

من این شخصیت‌ها را باور می‌کنم، آنها را در ذهن می‌پرورانم و معتقدم که آنها می‌توانند در دنیای خارجی وجود داشته باشند.

راوی اکثر داستان‌های شما بچه‌ها هستند. بچه‌هایی که در جامعه دختران‌شان، با کارهای جدیدی در عرف و فرهنگ برای ما شناخته می‌شوند؛ مثل همین هستی. این شخصیت‌ها چه نسبتی با الگوی ایده‌آل کودکان و نوجوانان در ذهن شما دارد؟ این شخصیت‌ها، صرفا بر اساس بسترها و چارچوب داستان جلو می‌روند یا فرهاد حسن‌زاده برنامه‌ای برای الگوپردازی در قالب این شخصیت‌ها دارد؟

با الهام از زندگی واقعی و داستان‌های روزمره‌ای که شاهدش هستیم، هر نویسنده‌ای چارچوب ذهنی دارد که بر اساس همان چارچوب داستانش را شکل می‌دهد و تعریف می‌کند. کنشگر بودن و دوری کردن از تبعیض‌های ناشی از تفاوت‌های جنسیتی، ساختارشکنی و نوآوری، تلاش برای تغییر و شناخت خود و دنیای خود، امید و تلاش برای حل مسائل و مشکلات زندگی، پرهیز از خشونت و عشق‌ورزی و کلی مولفه‌های خوب دیگر همیشه در پس ذهن من وجود دارد که داستان‌ها و قهرمان‌هایش را به این سمت و سو می‌برد. من فکر می‌کنم بچه‌ها بسیار ظریف و آسیب‌پذیر هستند و ‌ضمن اینکه آنها را از خطرها دور می‌کنیم باید به آنها آگاهی و فرصت تجربه هم داد. 

آیا هیچ‌وقت دغدغه تبدیل این کتاب‌ها و آثار را به فیلم سینمایی، سریال یا تئاتر داشته‌اید؟ شما از این زمینه پرهیز داشته‌اید یا موقعیت مناسب برای این ماجرا پیش پای شما قرار نگرفته است؟

اتفاقا من خیلی دوست دارم که این اتفاق درباره کارهایم بیفتد. فکر می‌کنم که کارهایم هم پتانسیل داشته باشند. اما روابط خاصی‌ در دنیای تولیدات سینما و تلویزیون وجود دارد که تفاوت زیادی با معصومیت ادبیات کودک دارد؛ معصومیتی که شاید با ورود به این فضا تا حدودی آلوده شود. از سوی دیگر من هیچ‌وقت با تهیه‌کنندگان و کارگردانان ارتباط و لابی نداشته‌ام‌ مثلا حیاط خلوت را بدون هیچ واسطه‌ای برای حاتمی‌کیا فرستادم. او داستان را پسندید، اما گفت که پیدا کردن فضاها و موقعیت‌های کتاب در آبادان برای من کار ساده‌ای نیست و در نتیجه کار کنار گذاشته شد. همین رمان در بنیاد سینمایی فارابی برای ساخت تصویب شد ولی به دلیل تغییر مدیریت کنار گذاشته شد. بعد قرار شد به عنوان سریال در تلویزیون ساخته شود ولی آن هم در تقاطع تسویه‌‌حساب‌های تلویزیون با برخی آدم‌هایی که از ماجراهای سای ۸۸ حمایت کرده بودند و پشت چراغ قرمز ماند. در نهایت در همان حیاط خلوت خودش ماند. همچنین درباره مهمان مهتاب با محمدعلی طالبی همکاری‌هایی داشتم. ایشان کتاب را پسندید و به گروه شاهد تلویزیون پیشنهاد داد. ما حتی سیناپس‌های سریال را هم نوشتیم‌ اما در گام بعد ایرادها و ا‌ن‌قلت‌هایی از سوی ممیزان به کار وارد شد که ادامه راه بر اساس داستان من را سخت می‌کرد؛ ان‌قلت‌هایی که مربوط می‌شد به سلیقه‌های شخصی، سیاسی و بی‌پایه و اساس. 

این ان‌قلت‌ها در حد تغییر اصل داستان بود که شما ادامه کار را نپذیرفتید؟

بله، این در حالی بود که ما فیلمنامه را اقتباسی از رمان مهمان مهتاب عنوان کرده بودیم. سیاه‌نمایی، نبودن فلان چهره شهید در داستان و... از جمله مواردی بود که عنوان شده بود. همان نگاهی که در ابتدای حرف‌هایم به آن اشاره کردم.

در چه دوره‌ای این اتفاق رخ داد؟

حدودا ده سال پیش.

شما فضای امروز را آزاد و مستعدتر برای فعالیت ارزیابی نمی‌‌کنید؟

نمی‌دانم. ممکن است که امروز تهیه‌کننده و کارگردانی این اثر را برای تولید بخواهد، اما من امروز دیگر حوصله‌‌ این بازی‌ها را ندارم. یعنی اعتمادی ندارم و دنبالش نمی‌روم. مگر اینکه خودش با اطمینان و درست شود و از من انرژی نگیرد. این اتفاق در باره کتاب‌های دیگرم هم افتاده. کانون سال‌ها پیش تصویب کرد که براساس رمان‌های «هستی» و «زیبا صدایم کن» فیلم‌های اقتباسی ساخته شود. اما دغدغه و هزینه‌ها و تغییرات پی‌در‌پی مدیریت‌ها مانع از این کار شده. بد نیست بدانید که یکی از معیارهای جایزه‌های جهانی، اقتباس و تولید فیلم و سریال بر اساس آثار نویسنده است. 

یکی دیگر از کارهای مهم شما در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، راه‌اندازی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در سال‌های میانی دهه هفتاد بوده است. ارزیابی کلی شما از این اقدام صنفی ‌طی این سالیان چگونه است؟

البته نباید گفت که من این انجمن را راه‌اندازی کردم. من یکی از اعضای هیات موسس بودم. همیشه دغدغه باهم بودن نویسندگان را داشتم. همیشه فکر می‌کردم آنها حرف‌ها و دردهای مشترکی دارند که می‌توانند با هم بزنند و آنها را برطرف کنند.

زمانی ما طبق یک قرار هفتگی، با جمعی از نویسندگان در قهوه‌خانه‌ای، داخل پارک شهر جمع می‌شدیم و درباره مسائل روز ادبیات صحبت می‌کردیم. مدت کوتاهی هم در فرهنگسرای اندیشه جمع می‌شدیم. در طول این مدت همواره من دغدغه جمع‌شدن تعداد بیشتری از نویسندگان را داشتم به هرکس می‌رسیدم از او می‌خواستم به جمع ما بپیوندد. یادم هست که یک بار به آقای سید‌آبادی که کارمند ارشاد و در عین حال نویسنده بود گفتم. او فکر بهتری داشت؛ ثبت قانونی این تشکل و ارائه اساسنامه و انتخابات. بعد چند نفری پیشقدم شدیم و کارها را پیش بردیم...

در کنار داستان‌نویسی، شما فیلد کاری دیگری در مطبوعات داشته‌اید. حضور شما در نشریه دوچرخه (ضمیمه روزنامه همشهری) مسبوق به سابقه و البته درخشان است. بسیاری از نویسندگان اما بر این باورند که حضور در حوزه ژورنالیسم، قلم را سبک می‌کند و نویسندگان روزنامه‌نگار را بابت این حضور شماتت می‌کنند. نظر و تجربه شما در این باره چیست؟

راستش در شروع کارم یکی از نویسندگان همین نکته را گفت. اما من سعی کردم که وسواس و دقتم در کار نوشتن را به حوزه مطبوعات هم ببرم. بسیاری از مطالب دوچرخه را در منزل می‌نوشتم و بعد به مجله می‌بردم. سعی می‌کردم که ژورنالیسم و سرعتش را از نوشته‌هایم حذف کنم و با همان طمانینه و صبوری که داستانم را می‌نویسم، کارهای مطبوعاتی را انجام بدهم. وانگهی  دوچرخه کمکم کرد که به خوبی وارد دنیای نوجوانان شده و آنها را بهتر بشناسم. حتی گاهی که به‌خاطر نبود داستان در تنگنا بودم، سوژه‌هایی را پیش پای من گذاشت و داستان‌هایی برایش نوشتم که بعدها محبوب شد و حتی بعضی‌هایشان کتاب شدند و جوایزی را از آن خود کردند. 

به نظر شما مصائب نوشتن در مطبوعات بیشتر است یا نوشتن به صورت حرفه‌ای؟

هرکدام از این دو دشواری‌های ویژه خودشان را دارند. ممیزی در نشریه بیشتر خودش را به رخ می‌کشد. در آن زمان به ما می‌گفتند که هر صبح روزنامه همشهری روی میز همه مسئولان کشوری قرار دارد. اگر این داستان در روزنامه چاپ شود چنین و چنان می‌شود و برای شهردار و کلیت روزنامه مساله‌ساز می‌شود. ما ناچار بودیم کمی دست به عصا حرکت کنیم. به هرحال ما مشی سیاسی نداشتیم و برای بچه‌ها مقاصد فرهنگی و اجتماعی را مطرح می‌کردیم. اما داستان‌هایی که نویسندگان می‌نوشتند به قصد مجله نبود. این قصه اگر کتاب شود در تیراژ کم هیچ مشکلی نخواهد داشت ولی در تیراژ روزنامه و گستردگی مخاطبان ممکن بود دردسرساز شود.

گفت‌وگوی ما کمی طولانی شد و شما هم از گپ‌وگفت طولانی خسته‌اید. آینده ادبیات داستانی کودک در ایران را چطور ارزیابی می‌کنید؟

ادبیات یک مساله کیفی است و من نمی‌‌توانم ارزیابی کمی درباره آن داشته باشم. چشم‌انداز ادبیات چندان روشن نیست، به‌خصوص که در شرایطی قرار داریم که اقتصاد حرف اول را می‌زند و نشر کتاب هم کاری اقتصادی است و اگر مردم معیشت درستی نداشته باشند اولین چیزی که از سبدشان حذف می‌کنند کتاب است. کتاب هم اگر خواننده نداشته باشد، نویسندگی به شکل حرفه‌ای رنگ می‌بازد ‌خلاصه این چرخه‌‌ معیوب بر محوری نامیزان خواهد چرخید. ولی طی سال‌های اخیر من شاهد رشد ادبیات‌مان بوده‌ام. نویسندگان خوش‌فکری دیده‌ام که باید میدان را برایشان فراهم کرد.