دکترعلیمحمد بشارتی درگفتوگو با مثلث:
شاه دچار میکروفوبیا بود
بررسی ابعاد روانی شخصیت محمدرضا نیازمند کار میدانی است. تا زمانی که انقلاب به پیروزی نرسیده بود، اطلاعاتی از درون دربار وجود نداشت.
آقای دکتر بشارتی شما دوازده جلد کتاب درباره پهلوی با عنوان 57 سال اسارت نوشتهاید و به بررسی دقیق ابعاد حکومت محمدرضا و پدرش پرداخته اید. لطفا درباره ابعاد روانی این شخصیت توضیح دهید.
بررسی ابعاد روانی شخصیت محمدرضا نیازمند کار میدانی است. تا زمانی که انقلاب به پیروزی نرسیده بود، اطلاعاتی از درون دربار وجود نداشت. اما خبرهای جسته و گریخته از درون دربار حاکی از بیماری روانی شاه میداد و نشانگر عدم وجود بینش سیاسی و استراتژی مشخص در اداره کشور از سوی شاه بود. کارهای شاه اغلب سطحی و خام بود. حرفهایی که در سخنرانیها میزد را برای او مینوشتند. حرفهایی که ابتدا به ساکن به زبان میآورد برای او مشکلساز میشد و خیلی به زیان او تمام میشد. محمدرضا شاه در سال 41 به قم رفت و در کنار حرم حضرت معصومه(س) روی یک صندلی نشست و صحبت کرد؛ حرفهای خیلی بدی زد و به روحانیت توهین کرد؛ این صحبتها نشانگر کینه باطنی و روانی محمدرضا نسبت به روحانیت، دین و مظاهر دین که حوزههای علمیه است، بود. معمولا یا از قول یا از فعل افراد باید به شخصیت افراد پی برد؛ تا مرد سخن نگفته باشد عیب وهنرش نهفته باشد. قول و کلام محمدرضا شاه خیلی بد بود. بیشتر از یکصد کتاب درباره دودمان پهلوی اعم از دولتیها و درباریها در داخل و خارج از کشور و بهخصوص درباره محمدرضا نوشتند. بیش از هشتاد درصد این کتابها را مطالعه کردم.
دوازده جلدی که درباره سلطه پهلوینوشته ام، تحت عنوان 57 سال اسارت، یک تصویر خوبی از شاه از زبان و قلم درباریان به خواننده ارائه میدهد. حرفهایی که مطرح میکنم از قول مخالفان شاه نیست بلکه خود درباریان گفتند و نوشتند. شاه دیگران را با لفظ تحقیر میکرد. محمدرضا تدبیر و اندیشه کردن و صحبت کردن با دور و بریهای خود را بلد نبود. به رفیق گرما به و گلستان خودش تیمسار فردوست میگفت: «خردوست!» به تیمسار نصیری میگفته خرگردن! به هوشنگ انصاری که اسم فامیلش سه سیلابی است سیلاب اولش را جدا میگفته!! از نظر روانی محمدرضا از خانواده پایین رشد کرد ولی بر راس کشور بافرهنگی چون ایران قرار گرفت. تحقیرها و توهینهای فراوانی بر کشور و افراد وارد میکرد که ریشه در عوامل روانی شاه دارد. تربیت نادرست، اولین دلیل و فساد در خانوادهاش هم میتواند دلایل بعدی باشد. بنابراین این برخوردها حقارتی بوده که محمدرضا در دوران کودکی دیده و در این دوران میخواست آن خلاءهای روانی را جبران کند و مهمتر اینکه با این برخوردها به هیچ کس اجازه رشد نمیداد. او از نظر روانی انسان ترسویی بوده و یک بار در سال 1331 از ایران فرار کرد از ترس اینکه
نکند در باتلاق سیاستهای غلط خودش گرفتار شود که بعد از جریانات مصدق مجددا با کودتای انگلیسی به ایران برگشت. در ماجرای 15 خرداد هم به استیصال رسید و قصد ترک کشور را داشت و در سال 1357 نیز با فریاد ملت از کشور رفت که این رفتن نتیجه مشکلات روانیای بود که بر خودش و حکومتش حاکم بود.
مجموعه این رفتارها او را متزلزل کرده بود؟
محمدرضا تعادل روحی نداشت. او از عقل سلیم برخوردار نبود. مجموعه عملکرد وی برای ناظران و اهل تحقیق، تردیدی باقی نمیگذارد که او عمیقا پرمشکل بود. اگر حمل بر تعصب و عداوت نشود اصولا خانواده رضاخان هیچکدام از عقل و درایت بالایی برخوردار نبودند. به تدریج اینکم عقلی به همه دولتمردان و درباریان سرایت کرد. یعنی دولتیان و دستاندرکاران که ظرفیت محدود عقل و استعداد داشتند فقط تحمل افرادی مانند خود را داشتند و بس. خاندان شاه همه در این کم استعدادی دارای وجه مشترک بودند. تیمسار فردوست مینویسد: «علیرضا همیشه خود را مریض تصور میکرد و همین حالت در محمدرضا هم بود. او نیز هر لحظه تصور میکرد که میکروبی به او حمله کرده و بدون پزشک یک لحظه نمیتوانست زندگی راحتی داشته باشد. پس محمدرضا و علیرضا هر دو دارای یک مرض بودند که میتوان آن را «میکروفوبیا» یعنی ترس از میکروب بهطور دائم و در تمام مدت شبانه روز و برای تمام عمر، نامید. در چنین مواقعی، محمدرضا اگر پزشک حضور نداشت او را احضار میکرد و تا دکتر برسد از من و از هر فردی که در دسترس بود حتی از پیشخدمتها سوالات گوناگون میکرد و لازم بود به او گفته شود که به هیچ وجه
میکربی به شما حمله نکرده است. با این جواب او تا اندازهای راحت میشد. ولی مدت آرامشش کوتاه بود و دو مرتبه ناراحتی شروع و سوالات هم شروع میشد...» بیماری محمدرضا و علیرضا بیماری روانی بود. در حاشیه باید بگویم علت اینکه علم پزشکی از بیماریهای روانی و فکری آمار و شناخت دقیق ندارد عدم اظهار بیماران است. بسیاری که دچار امراض روانی خفیف هستند چون اجتماع آن را بد میداند اظهار نمیکنند و حال آنکه امراض جسمی سریعا ابراز میشود... بیماری روانی محمدرضا اثرات قطعی در اجتماع دوران او داشت و برای جبران این اثرات چند دهه لازم است تا جامعه از عواقب این اثرات خلاص شود. درباره خانواده رضاخان گفتنی است که در تمام آنها از خود او گرفته تا تمام اطفالش نوعی مرض روانی وجود داشت که ریشه آن در زنهای رضا نبود بلکه در خود او بود که این میتواند خود موضوع کتاب مفصلی باشد.
شما در این زمینه تحقیق کردهاید، واکنشها به این رفتارهای غیرعادی چه بود؟
در پاسخ دقیقتر به این سوال شما باید بگویم که همه کسانی که از نزدیک اعمال و رفتار محمدرضا و دیگر اعضای خانواده او را دیدهاند از غیرعادی بودن همه آنها سخن گفتهاند. بگذریم از آن دسته از درباریان بیسواد و متملق و بیشخصیت که بیشخصیتی آنها موجب نزدیک شدن به دربار شده بود. مقامات خارجی حتی افرادی مانند «هنری کیسینجر» وزیر خارجه اسبق آمریکا که بیشترین حمایتها به کوشش وی و «ریچارد نیکسون» رئیسجمهور آمریکا از شاه و خشونتهای شاه شده بود شاه را انسانی خودبین و احمق معرفی میکرد. البته کیسینجر هم تا شاه زنده بود ملاحظه میکرد و سخنی جز تایید وی نداشت. وی بعد از فرار شاه با سوءاستفادههای بسیار و گسترده اقتصادی از شاه به بهانه گرفتن ویزای اقامت در آمریکا شاه را بازی داد. فریده دیبا مینویسد: «کیسینجر که به مکزیکوسیتی آمده بود از شاه خواست تا برای کسب روادید ورود شاه به آمریکا پولی خرج کند. او آشکارا به شاه گفت که رئیسجمهور کارتر مایل به صدور اجازه ورود شاه به آمریکا نیست اما «ماندیل» معاون رئیسجمهور را میشود با پول خرید و متزلزل کرد.»
قدرت تحلیل شاهان از طریق هوش ذاتی یا کسب اخبار و اطلاعات صحیح یا برخورداری از دانش مختلف و مشاورهای باهوش و... رقم میخورد. اساسا افراد ملازم شاه افرادی متملق و چاپلوس بودند که برای دوام و قوام خود اطلاعات نادرست به شاه میدادند و خودِ محمدرضا هم فردی با هوش و با درایت سیاسی و علمی محسوب نمیشده اینها بیش از پیش به روحیات منفی روانیاشدامننمیزد؟ اصولا محمدرضا اصلا اهل مطالعه بود تا خلاءهای شخصیتی و روانی خود را براساس دانستههای خود ترمیم کند؟
به نکته مهمی اشاره کردید. میدانید که انسان از رهگذر مطالعه یا شنیدن رشد میکند. در طول مطالعاتی که درباره محمدرضا شاه داشتم یک بار ندیدم که جایی نقل شده باشد که شاه یک کتاب خوانده باشد. ندیدم یک کتاب علمی، یک مطلب علمی مثلا از یک روزنامه خوانده باشد یا مثلا کتابی مانند فیزیولوژی انسان خوانده باشد که برای تعمیق اندیشه انسان بسیار مفید است. تمام مطالعات شاه، به یک بولتن دو صفحهای خلاصه میشد که ساواک برای او تهیه میکرده است. فقط همین. محمدرضا به لحاظ مطالعاتی و انسجام شخصیتی بسیار سطح پایین بوده است. ملازمهای سطحی و چاپلوسی داشت که اطلاعات نادرست به وی میدادند. مثلا در جریان انقلاب اسلامی به او میگفتند تنها عده کمی با شما مخالفند. اما وقتی با هلیکوپتر جمعیت میلیونی را در خیابانها دید تازه فهمید که چه خبر است! یک مثال از حالت روانی شاه را برای شما نقل میکنم که در کتاب دخترم فرح اثر فریده دیبا ص 96 آمده است: شاه فیلمهای «یولبراینر» را دوست داشت و شاید بیش از پنجاه بار یک فیلم او را میدید. بارها به من میگفت اگر شاه نشده بود ترجیح میداد که هنرپیشه فیلمهای وسترن یا یک مزرعهدار بزرگ در
آمریکا شود. یولبراینر یک هنرپیشه لهستانی درجه سه بود که به آمریکا میرود و بازیگر فیلم میشود. حال در نظر بگیرید اگر یولبراینر پنجاه تا فیلم بازی کرده باشد و شاه هر فیلم را پنجاه بار دیده باشد (به گفته مادر زن خودش)میشود 2500 بار؛ آنهم یک فیلم دوساعته؛ یک عدد جالبی حدود 5000 ساعت در میآید که محمدرضا پای فیلم یولبراینر نشسته! یعنی برای شخصی که زمامدار یک کشور بزرگی مثل ایران است این مطلوب است؟ آیا این شخص دچار بیماری روانی نیست؟! پای این فیلم نشستن یعنی وقت تلف کردن، بزن و بکوب و... پس این فرد از نظر روانی دچار یک مشکل اساسی است.
نزدیکان و ملازمها و همچنین رهبران خارجی در تقویت وضعیت روحی محمدرضا و تخریب ذهن و روان او چه سهمید اشتند؟
در پاسخ به این سوال شما بهتر است به گفتههای افراد درون دربار اکتفا کنیم. خانم فریده دیبا در خاطراتش میگوید: محمدرضا شخصیتی بزرگ نداشت. با حرفهای ظاهری میخواست خودش را بزرگ جلوه دهد. او در ادامه اشاره میکند به موضوعی که: «محمدرضا جایی از بدنش خارش میگیرد؛ دکتر برای او نسخه مینویسد. یک هواپیما بوئینگ 707 راه میاندازند به سمت فرانسه و کرم ضدخارش برای او میآورند در حالی که عین همان کرم در داروخانههای تهران موجود بود. یا مثلا هنگام دوخت لباس فرح برای تاجگذاری، نیم متر نوار کم آوردند؛ با ارسال یک بوئینگ 707 به فرانسه آن نوار را تهیه کردند! یکی از خلبانهای شاه نقل میکند: فرح یک ادوکلن میخواست. مرا صدا کرد که برو به فرانسه، خیابان شانزه لیزه به فروشگاه شارل دوگل، از درب شرقی وارد شو و این ادوکلن را بخر و برای من بیاور. اینها میخواستند اراده خودشان را نشان بدهند! که مثلا ما بزرگ هستیم. در جایی از کتاب خاطرات خانم فریده دیبا آمده: «دکترها گفتند که گل و لایهای دریاچه ارومیه برای جلوگیری از چروکیدگی پوست بدن خوب است. خانم فرح یک تانکر نمیفرستاد از آن گل و لای بیاورند؛ بلکه یک هواپیما 330 را به صورت
خصوصی میفرستاد که گل و لایهای دریاچه ارومیه را میآوردند و در وان خانهشان خالی میکردند! محمدرضا و خانوادهاش بزرگ نبودند، با این نمایشها میخواستند نشان بدهند که بزرگ هستند. خود شاه در راس خانوادهای است که همه آنها نرمال هستند. در صفحه341 کتاب فریده دیبا نوشته شده: حرفی که وقتی انسان میخواند گریهاش میگیرد که چرا باید سرنوشت ما به دست دودمانی که نه دین و نه فهم و نه اهل ارزشها بودند، بیافتد؛ محمدرضا در این اواخر به حرف هیچ خیرخواه و مصلحی گوش نمیداد و همه را احمق و کودن، نادان، بیاطلاع و عقبافتاده میدانست. محمدرضا بعد از اینکه عریضه رضا قطبی مطرح شد، به فرح گفت: به این جوجه تودهای بگویید که دیگر در امور دخالت نکند. از ترس تاج و تخت خود دوست داشت همه نسبت به او چاپلوسی کنند نه مخالفت! محمدرضا هرکس را نمیپسندید تودهای یا دیوانه مینامید! هیچ ندای مخالفی را تحمل نمیکرد. محمدرضا بسیاری از رهبران جهان را هم تحقیر میکرد و آنان را نادان و ابله میخواند. البته این را هم اضافه کنم که در تقویت بیماری روانی محمدرضا و تخریب ذهن و روان او رهبران خارجی هم سهم عمده دارند. به این نوشته خانم
دیبا توجه کنید که گفت: «صدراعظم آلمان هلموت اشمیت به تهران آمد و به اتفاق محمدرضا و فرح ومن و تعدادی میهمان دیگر شام میخوردیم. هلموت اشمیت در پاسخ به سوال محمدرضا که ایران را چطور دید گفت: «باور نکردنی است این همه پیشرفت؛ حتی این پیشرفتها در اروپا هم وجود ندارد! بعد هم از عقل و درایت شاه تعریف کرد. من و سایر حضار در سکوت به هم نگاه میکردیم. همه ما متوجه بودیم که هلموت اشمیت غلو میکند؛ اما محمدرضا غرق در شادی و شعف تعریف و تمجید هلموت اشمیت قرار گرفت. این رهبران کشورها برای امتیازهای چرب و شیرین این حرفها را میگفتند.» نیکسون به ایران آمد و از مسافرت به ایران و ملاقات با شاه سخن گفت و گفت آمده است تا از شاه کسب رهنمود کند!! فریده دیبا در خاطراتش میگوید: دخترم فرح از این زود باوریهای محمدرضا رنج میبرد اما چه کسی جرات داشت مضرات این سادهلوحی را به محمدرضا گوشزد کند؟! به اعتقاد من محمدرضا به درد این جامعه و به درد کارهای سیاسی نمیخورد. او از کودکی در سوئیس بزرگ شده بود و اخلاقی خاص داشت.
بههرحال همانگونه که گفتید حالات روحی که از کودکی به آن دچار بوده و تربیتهای سخت پدر، جدایی از خانواده و تحصیل از کودکی در کشور دیگر و با فرهنگ کشور دیگر محمدرضا را بیش از پیش از اصل خودش دور کرده بود...
انسان چیزی به اسم عقل و استعداد دارد و چیزی هم بهعنوان فطرت. فطرت انسانها شخصیت انسان را به سوی صلاح و فلاح و خوبی و پاکی سوق میدهد. اخلاقی که انسان در خانه کسب میکند مقّوِم وکامل کننده رفتارهای بعدی او است و برعکس اگر انسان در زندگی و خانواده چیزی نیاموخته باشد، هیچگاه نمیتواند خود را به کمال حتی ابتدایی هم برساند. پیامبر گرامیاسلام میفرماید چیزی که انسان در کودکی میآموزد، مانند کندهکاری روی سنگ است. خب محمدرضا که خانواده خوبی نداشت؛ مادرش تاج الملوک از فاسدترین زنان کشور بود. محمدرضا اینها را میدید و متوجه میشد. در کتاب فرح و فریده دیبا و هم ارتشبد فردوست به این موضوع مفصل پرداخته شد. در مورد اشرف هم تیمسار فردوست میگوید: اگر اشرف لیستی از مردانی که با آنها رابطه داشته را بنویسد،چند جلد کتاب میشود. حال در این خانواده محمدرضا میتواند اخلاق و مردمداری بیاموزد؟ خدمت به مردم و استقلال یاد میگیرد؟ و از نظر روانی در وضعیت مطلوب است که بتواند یک کشور را اداره کند؟!
محمدرضا در استفاده از نظرات ملازمها، خود را بینیاز میدانست...؟
در طی مطالعاتم واقعا ندیدم که گفته باشند شاه مشورت کرده و براساس آن تصمیم گرفته است. بهتر است از اثرات مشورت و استفاده از نظرات کارشناسان خاطره جالبی برای شما نقل کنم که تفاوت رهبران تا چه اندازه میتواند باشد. حضرت امام هیچگاه اعلام بینیازی از کارشناسان نمیکرد. من در وزارتخارجه بودم؛ امام از طرف آقای رسولی پیغام دادند که از آقای بشارتی بپرسید رهبر چین برای 22 بهمن تبریک فرستاده، آیا خودم پاسخ بدهم یا دفتر. عرض کردم: آقا چین کشور بزرگ و مستقلی است و رابطه ما با چین هم خوب است و کشورباظرفیتی است و رهبرش نیز انسان خوبی است. که امام خودشان پیام تبریکشان را پاسخ دادند. چند وقت دیگر رئیسجمهور کره جنوبی پیام تبریک فرستاد. مجدد حضرت امام فرمودند از آقای بشارتی بپرسید که خودم جواب دهم؟ که عرض کردم: کره جنوبی کشوری وابسته به آمریکاست(در آن زمان) و رئیسجمهورش هم کودتایی است و با این استدلال دفتر پاسخ داد.امام در همه زمینهها نظرات کارشناسان را میگرفت. این یعنی خطا را به نزدیک صفر رساندن.
بزرگترین حماقت شاه به نظر شما چه بود؟
همانگونه که گفته شد شاه اهل مطالعه و اهل مشورت نبود. این را علم هم میگوید. خدای سبحان به پیغمبر اسلام که عقل کل است میفرماید در کارها مشورت کن. در جریان حفر خندق، پیغمبر اسلام از بزرگان آن زمان مشورت گرفت. آدمی فربه شود از راه گوش. اینها در حالی است که محمدرضاشاه جت اسکی سوار میشد. هواپیما سواری میکرد. موتورسیکلت با سرعت زیاد سوار میشد. فیلم میدید. همین آدم در اداره کشور ناتوان است. محمدرضا حرفهای زشتی در سخنرانیاش در قم زد،که تصویر شاه از این سخنرانی مشخص میشود. شاه در کرمان در ششم خرداد 42 اینگونه میگوید: تمام کسانی که دزد و غارتگرند سر گردنه میایستند که مال مردم را به یغما ببرند یا دزدروحی هستند یا افراد بد شکل خبیث که با هر اقدام مفید و خوبی مخالفند. ولی شما باید متوجه باشید اگر اشخاصی آمدهاند نزد شما و بخواهند این قبیل سمپاشیها را بکنند حقیقتا مانند یک حیوان نجس اجازه نزدیکی به خودتان را ندهید. محمدرضا میگوید که شپش با گرم شدن هوا تکان میخورد و مانند کرم تکان میخورد و ارتجاع هم... که امام بعد از آن سخنرانی میگویند این حرف شاه تکلیف ما را سخت کرد. ما هیچ وجه مشترکی با شاه
نداریم. این سخنرانی زشت و تلخ موجب شد که امام عملا استارت نهضت را بزنند.
به نظرم سخنرانی شاه در سال 1341در کنار حضرت معصومه(س) اوج خباثت و بیسوادی شاه را عیان کرد؛ حوادث بعدی هم متاثر از این سخنرانی بود. شاه اعتقادی به روحانیت نداشت و به کرات این بیاعتمادی را نشان داد. تا اینکه از ایران رفت. در مسیر رفت هم حرفی زد که در خاطرات خانم فریده دیبا آمد است: «پرواز به مصر بیش از سه ساعت طول کشید. محمدرضا که خود خلبان برجستهای بود هدایت هواپیما را به اتفاق بهزاد معزی برعهده گرفت. بعد از یک ساعت پرواز، محمدرضا جایگاه خلبان را ترک کرد و به محل رستوران هواپیما آمد و به اتفاق من و دخترم سرگرم خوردن غذا شد که علی کبیری آشپز مخصوص آن را تهیه کرد. سر میزغذا خوری افشار مسئول تشریفات دربار هم حضور داشت... نمیدانم در ذهن محمدرضا چه میگذشت که بدون مقدمه گفت که پدرم اشتباه بزرگی کرد. او وقت کافی داشت تا مثل کمال آتاتورک همه روحانیون را از دم تیغ بگذراند». این تفکر شاه نسبت به دین، اسلام و قرآن بود، در کشوری که بیش ار 95 درصد مسلمان هستند.
اصولا اینها ماموریت داشتند که کشور را از هستی ساقط کنند. خارجیها فردی بیشخصیت بیوطن را بر ایران حاکم کردند.
فرح دیبا مینویسد: «...تا قبل از اینکه از ایران خارج شویم خیال میکردیم زندگی شاهانهای داریم در حالی که زندگی شاهانه ما بعد از مرگ محمدرضا شروع شد. اکنون میفهمم که چرا محمدرضا به ایران و ایرانیان علاقهای نداشت. من با دوستداشتن وطن مخالف بودم. البته بعضی کشورهادوست داشتنی هستند مثل کانادا، سوئیس و فرانسه که بین جنگل و دریا قرار گرفته است. اما کشورهای خشک و بیآب و علف و شنزارهایی مانند کویر لوت یا کویر نمک چه علاقهای در انسان ایجاد میکند؟! انسان وقتی در پیاده روهای لسآنجلس یا در شانزه لیزه یا حاشیه دانوب قدم میزند و مردمان زیبارو با چشمان آبی و با موهای طلایی و پوستی سفید را میبیند از اینکه در ایران متولد شده است از خودش بدش میآید و بیاختیار از خداوند سوال میکند که چرا درباره او بیعدالتی کرده است؟» محمدرضا و خانوادهاش نه وطن، نه دین و نه مردم ایران را دوست داشتند! مترسکی بودند که اینها را بهعنوان شاه برای ایران انتخاب کردند تا منابع کشور را تاراج کنند. تیمسار فردوست درباره اینکه آنها کشور را از آن خود میدانستند بحثهای جالبی دارد. دوران بعد از 15 خرداد دوران گذار سلطه کشور از
انگلیس به سمت آمریکاست. به همین دلیل قدرت عَلَم کم میشود چون او یک فرد انگلیسی بود. شاه هم به سمت آمریکا گرایش پیدا میکند از طریق تیمسار فردوست؛ سفیر انگلیس چیزی را به شاه میگوید و شاه آن را به سفیر آمریکا میگوید و دعوا میشود و مدتی قهر کرده بودند. فردوست در این باره میگوید: «بعدا محمدرضا شاه از طریق مورخ الدوله، گلهداری (مشاور شاه) را میخواهد و او محرمانه 11 شب به دیدار شاه میرود، شاه میخواهد تا گلهداری علت ناراحتی انگلیس را جویا شود. او به سفارت انگلیس مراجعه میکند. در آن موقع سفیر در ایران نبود.با یک نفر از سوی سفیر ملاقات میکند که او هم جواب می دهد: «بله سفیر از شاه گله دارد، به این علت: اولا: گرچه ما با آمریکاییها دوست وپسر عمو هستیم، اما شاه نمیبایست سخنان سفیر را به سفیر آمریکا میگفت. (سفیر انگلیس مطلبی را به شاه گفته بود و شاه هم عینا به سفیر آمریکا گفت که باعث دلتنگی بین سفرا شد). دوم: اینکه شاه فکر نکند که شاه است. پدرش را هم فکر نکند شاه بود؛ شاه ایران (یعنی محمدرضا) یک دزد تاج و تخت است.
دیدگاه تان را بنویسید