روایت متفاوت یک دانشجوی دختر از دیدارش با رهبر انقلاب/آقای رویاها، حالا برایم آقای منطقی و واقعی شده بود

پایگاه خبری تحلیلی مثلث آنلاین:

باشگاه خبرنگاران نوشت:کانال ریحانه منتسب به دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌اللّه خامنه‌ای روایتی از یکی از دانشجویان سخنران در دیدار با رهبر انقلاب را به اشتراک گذاشت.

متن کامل این پست به شرح زیر است:‌

وارد حسینیه که شدیم خانمی برگه های شعر را پخش می‌کرد و ما با عجله از کنارش رد شدیم. اما یادم افتاد که امروز یک روز معمولی نیست و خاطره‌ها باید بسازد؛ پس برگشتم و برگه را گرفتم و دوباره دویدم.

سعی کردم توسل کنم، دعای «رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و...» اما نه نمیشد، یک چیز کم بود! تا اینکه صدای مداح بلند شد:«حالا که من از حرم دورم... درمون صبره آخه مجنونم...» و این شد همان حلقه گمشده. همان که ما را تا اینجا رسانده بود.

آقا که وارد شدند، تا حالا حضرت آقا را از این فاصله ندیده بودم، فکر کردم جلوی ایشان که زانو بزنم چطور خواهد شد؟

خانم محافظ گفت شما بعد سخنرانی بالا نروید! گفتیم چرا؟ توضیح دادند که این یک سنت هست، جلسه قبل هم خانم های طلبه نرفتند. آقایان می روند شما نروید. هرچقدر دلیل پرسیدیم دیدیم دلیل ویژه ای وجود ندارد. گفتیم: «با عرض شرمندگی ما نمیتونیم نریم ولی متوجه هستیم و رعایت می‌کنیم.» و بنده خدا دیگر چیزی نگفت.

مجری بعد از مقدمه و شعری قرا، نفر اول را صدا زد.

مسئول جلسه به من نگاه کردند که یعنی تو نفر دومی! نگاهم داد میزد که چرا دومی؟!

رفتم پشت تریبون.

چندسالی بود یاد یک سلام و جواب سلام ناخودآگاه لبخندی را به روی صورتم می نشاند. نگاهی به ایشان کردم و بعد از یاد خدا:« آقاجان... سلام علیکم!» و جواب حضرت آقا که از هزاران هدیه برتر بود.

در تمام طول متن زنان صدای ریزریز احسنت گوی دختران را می‌شنیدم و همچنین پچ پچ های گه گاه حضار. اصطلاح «زنان، رهبران جامعه» گویا اصطلاح غریبی بود. اگر شرایط بود باید میگفتم که این تعبیر، تعبیر حضرت امام است. «بانوان، رهبر نهضت ما هستند، ما دنبالۀ آنها هستیم. من شما را به رهبری قبول دارم. صحیفه امام، ج۷، ص۱۳۲» جلوتر رفتم و دوباره پچ پچ ها بر سر «قدرت نرم زنان» که گره گشای دردهای اجتماعی ماست.

متوجه نشدم که کی متن به پایان رسید.

از پله ها بالا رفتم. آقای معنوی و رویاها، حالا برایم آقای منطقی و واقعی شده بود. با سلامی برگه ها را خدمت حضرت آقا دادم.

داشتند حرفی میگفتند، من که برای نشستن دودل بودم تردید را کنار گذاشتم و نشستم. فرمودند:«درمورد مساله زنان که مطرح کردید پیشنهاداتتون رو به من برسونید.» چشم گفتم.

گفتم:«آقا خیلی از دوستان سلام رساندند..» که گفتند:«سلام منو هم به همشون برسونید.»

و التماس دعا گفتم برای هرچه بهتر انجام دادن وظایفمان.

و بعد هم درخواست یک انگشتر که تایید کردند.