تولستوی؛ دلداده واقعیتها/ آناکارنینا از زبان چه کسی است؟
(tolstoy anna karenina) مطالعه فقط یک اثر تولستوی و حتی 100 صفحه از ابتدای آن کافی است تا شما میزان ابراز علایق ایدئولوژیک تولستوی در داستانش را بهخوبی دریابید.
tolstoy anna karenina/ زمانی که تولستوی در سال ۱۹۱۰ از دنیا رفت، دانشجویان به یاد او راهپیماییهایی برگزار کردند، حتی بعضی از کارگران سنپترزبورگ و روسیه به پاس احترام به او دست به اعتصاب زدند. لئون تروتسکی، یکی از رهبران انقلاب روسیه با مرگ تولستوی درباره او نوشت: «تولستوی نتوانست راهی برای فرار از جهنم فرهنگ بورژوازی پیدا کند اما او با قدرتی مقاومتناپذیر پرسشی را مطرح کرد که فقط سوسیالیسم علمی میتواند به آن جواب بدهد.»
tolstoy anna karenina/ آناکارنینا، دومین رمان مهم تولستوی بهخوبی این مساله را نشان میدهد. آنا نماد جامعهای است که نمیتواند دوام بیاورد. کمتر از نیمقرن بعد، این بخش از جامعه بهطور کلی ناپدید شد و اینبار نیز تولستوی با روایتی اجتماعی، پیامی ایدئولوژیک را به گوش مخاطبانش میرساند. مطالعه این اثر در هر دوره از زندگی و هر شرایطی، حامل پیامها و برداشتهای مهمی است که مخاطب را هربار شگفتزدهتر از پیش میکند.
tolstoy anna karenina/ آناکارنینا، داستان موازی دو شخصیت است. آناکارنینا، شخصیت اول، یک زن زیبا از طبقه اشراف است که زندگیاش بهنحو غمانگیزی به پایان میرسد. افتوخیزهای زیادی در زندگی آنا وجود دارد که با لطایف داستانسرایی تولستوی، جذابیتهای یک زندگی و بینش زنانه را به مسائل اجتماعی گره زده است. داستان نفر دوم اما درباره مالکی به نام کنستانتین لوین است؛ ملاکی که دغدغههای او درباره کشاورزی، اخلاقیات و نجابت و آنچه قرار است بر سر روسیه بیاید، است. تولستوی از زبان لوین آن چیزهایی را میگوید که در اصل بازتابدهنده تفکرات و نظرات خودش است. رمان، داستان پوسیدگی است که در قلب این جامعه رخ میدهد. پوسیدگی نهتنها برای جامعهای در راه سوسیالیسم که هر دوره و در هر فصلی از تاریخ.
سرآغاز پوسیدن!
کتاب با یک عمل غیراخلاقی آغاز میشود: شاهزاده ابلانسکی، برادر آنا و همسر دالی، این عمل غیراخلاقی را انجام میدهد. برادر آنا از او میخواهد که واسطه شده و مانع به پایانرسیدن ازدواج او و دالی شود. سفر او با قطار از سنپترزبورگ تا مسکو زمینهساز آشناییاش با افسر سوارهنظامی به نام کنت ورونسکی میشود؛ کسی که بعدا به اولین عشق آنا تبدیل میشود. دیدار آنها با مرگ یک کارگر راهآهن در زیر قطار مصادف میشود که این نشان دهنده بلایی است که چند سال بعد بر سر خود آنا میآید. یک روایت عریان، خشن و خونین که در ابتدای جلد اول رخ داده اما هنگام مرگ آنا چنان به سراغ خواننده میآید که گویی چند صفحه پیش آن را از نظر گذرانده است.
تولستوی در این داستان نیز مثل جنگ و صلح شخصیتهای زیادی را به مخاطب نشان میدهد؛ از افراد طبقه مرفه مسکو و سنپترزبورگ گرفته تا کشاورزها و زاغهنشینهایی که در بدبختی به سر میبرند. این شاید یکی از مهمترین تفاوتهای داستان این کتاب با دیگر آثار تولستوی و از جمله جنگ و صلح باشد. در عین حال نکته مورد توجه منتقدان درباره رمانهای تولستوی این است که طرحهای داستانی مختلف کتاب نسبتا ساده هستند: آنها داستان فراز و نشیبهای چند ارتباط مختلف هستند. طرح داستانی دوم مربوط به کنستانتین و عشق او کیتی است (دختری که قبلا عاشق ورونسکی بوده است)؛ اما طرح داستانی اصلی مربوط به رابطه رو به پیشرفت آنا با ورونسکی و تاثیر آن بر رابطه با همسرش، کارنین است. نویسنده از هیچچیزی بهصورت سطحی یا ساده نمیگذرد. ما سوءظنهای کارنین را میبینیم، سپس بارداری آنا و در نهایت مرگ او را. ما سفر آنا و ورونسکی به ایتالیا و فرار از رسوایی که در اثر این ارتباط نامشروع گریبانگیرشان شده است را میبینیم و بعد بازگشت آنها به کشور را مشاهده میکنیم. بالاخره با زوال ارتباط آنها و در نهایت، مرگ آنا مواجه میشویم. در همه این سطور و صفحهها شاهد زوال اجتماعی و برخوردهایی از سوی جامعه اشراف با این ماجرا هستیم که ما را نهتنها با فرهنگ عمومی روسیه آشنا کرده که آنچه زیر پوست اندیشه اجتماعی آنها جریان دارد را به ما نشان میدهد.
از اشراف و بر اشراف!
به نظر میرسد تولستوی هنگام نوشتن داستان آناکارنینا میخواسته خود را با او همراه کند یا در کنار او باشد چراکه میتوان گفت شخصیت و مسائل زندگی لوین برگرفته از زندگی خود تولستوی هستند.
از سوی درگیر و در بعد اجتماعی، تولستوی هم یک مالک و جزو طبقه اشراف بود. او از جزئیات جامعه اشرافی روسیه خبر داشت و همچنان که فرآیند سقوط و نزول آنا از یک همسر قابل احترام به یک منفور اجتماع را به تصویر میکشد، با مهارت تمام این جزئیات را در معرض دید خواننده قرار میدهد. محدودهای که تولستوی برای رمان خود انتخاب کرده به او این اجازه را میدهد که این جزئیات باورنکردنی را به رخ بکشد. او فقط ۴۷ صفحه درباره مسابقه اسبسواری مرگباری میپردازد که در آن، اسب ورونسکی کشته شده است. این نوع نویسندگی عظمت زیادی دارد و باعث میشود که شما آنا، ورونسکی، کارنین و حتی اسبی که این بلا بر سرش آمده را درک کرده و با آنها همذاتپنداری کنید.
سبک تولستوی در این رمان رئالیسم است. همانگونه که خود او در پاسخ منتقدانش که از او برای روایت بعضی از صحنههای داستان خرده گرفتهاند، چنین بیان کرده؛ رئالیسم تنها سلاح من است. بنای رمان من براساس رئالیسم استوار شده و اگر اینگونه چیزها نادرست است، پس سراسر رمان من نادرست است. دلدادگی تولستوی به روایت واقعیتها نه قابل سرزنش و بلکه ستودنی است. رئالیسم مکتبی است از واقعیات و چشماندازهای زندگی که خارج و آزاد از ایدئالیسم، ذهنگرایی و رنگ رمانتیک است. تولستوی نیز با بهرهگیری از این سبک یا مکتب ادبی-هنری داستانسرایی کرده و جزئیات و کلیات زندگی شخصیتهای داستان را چنان زیبا و هنرمندانه روایت کرده که خواننده را با خود به مسکو، سنپترزبورگ و روستاهای اطرافشان میبرد. او خواننده را در غم و شادی شخصیتها شریک میکند و عقاید شخصیتها را برای خواننده باورپذیرتر میکند.
دیدگاه تان را بنویسید