آنچه از ماجرای فیلم نیمروز۲؛ ردخون، نمیدانیم!
آخرین ساخته محمدحسین مهدویان یعنی ماجرای نیمروز ۲: رد خون فیلم مهم و پرظرفیتی برای بحث، نقد و نوشتن است.
این نکته درباره ردخون روشن است که فیلم از ساخته مهدویان جلوتر است. اول از جهت سوژه بسیار مهم و ملتهب که بخش مهمی از تاریخ معاصر کشورمان را تشکیل میدهد و دوم به دلیل خود مهدویان و مقایسهای اجمالی با ماجرای نیمروز ۱ و همچنین لاتاری. مقایسه قسمت دوم رد خون با قسمت اول بهروشنی نشان میدهد که ردخون ادامه ضعیفی برای قسمت اول ماجرای نیمروز است و چندین قدم عقبتر از آن میایستد. در کل، رد خون، نمره پایینتری از قسمت اول خود میگیرد. این نمره هم نه فقط از سینمای ناچیز و ضعیف اثر بلکه از تفکر نابسامان و ناخودآگاه و بلاتکلیف فیلمساز میآید.
ردخون را میتوان از جهات گوناگونی مورد نقد و ارزیابی قرار داد. نخستین وجه آن اینکه شخصیتپردازی در این اثر ضعیف است؛ شخصیتهایی که میتوان یک به یک آنها را بررسی کرده و نشان دهیم چگونه بهلحاظ کنشها، انگیزهها یا دیالوگها غیرقابل باور هستند. ابتدا از صادق شروع میکنیم: نکته مهمی که فیلمساز به آن توجهی ندارد این است که هر فیلمی (هرچند بخشی از یک دنباله مثل دوگانه و سهگانه و… باشد) باید قائم به ذات باشد؛ به این معنی که بدون آنکه مخاطب را به قسمتهای قبلی و بیرون اثر ارجاع دهد، بتواند سرپا بایستد و کامل باقی بماند. در اینجا اینطور نیست و این یکی از ضعفهای فیلم است. شخصیت صادق و مسعود تماما وابسته به تصور مخاطب از آنها در ماجرای نیمروز قبلی است و این یعنی اگر کسی آن فیلم را ندیده باشد علیالقاعده در درک این دو شخصیت بازمیماند. همین اتفاق نیز افتاده است؛ دیگر صادق بهعنوان یک کاراکتر مرموز و دقیق که بخش مهمی از اطلاعات را تشکیل میدهد، دیده نمیشود؛ حتی جایگاه و نسبتش با دیگر افراد تشکیلات هم مشخص نیست درحالیکه در قسمت پیشین، متوجه جایگاه افراد میشدیم و در این میان، صادق نیز از این قضیه مستثنی نبود اما اینجا اصلا متوجه نمیشویم که چگونه او اجازه اعزام دو نیروی خود به بغداد را برای یک عملیات (که اصلا نمیفهمیم این عملیات چیست و چه اهمیتی دارد) میدهد و آنطور بعد از شهادت همکارش، قلدرمآبانه میایستد و بدون آنکه اندکی غصه در چهرهاش برای شهادت همکار خود ببینیم از عمل خود دفاع میکند. دقت کنید که برای مثال در سری قبلی، تصمیم او برای دستگیری عباس زریباف در نهایت برای ما توجیه شد (با فرار عباس) و این هم بخش مهمی از کاراکتر او را برای ما تبیین میکرد و هم او را نزد ما سمپاتیک میساخت اما اینجا به این دلیل که نه اهمیت این عملیات مشخص است و نه حتی در خود صادق، نشانهای از ناراحتی نمیبینیم و دگر این آدم همذاتپنداری ما را جلب نمیکند. یکی از مسائل مهم و ناراحتکننده کل فیلم همین مورد است: اینکه هیچکدام از آدمهایی که در سری قبل علیه منافقین بودند در اینجا نهتنها باور نمیشوند بلکه حتی برای مخاطب سمپاتیک نیستند.
این نکته فقط به شخصیت صادق محدود نشده و مسعود نیز به همین منوال شخصیتپردازی شده است. مسعودی که نوع کار و رابطهاش با اعضای دستگیرشده سازمان منافقین در قسمت اول قابل فهمیدن بود اما اینجا به کل به همان فیلم ماجرای نیمروز حواله داده شده است.
شخصیت مهم دیگری که در داستان ردخون قابل تحلیل است، شخصیت انقلابی کمال است. کمال یکی از نقاط نشاندهنده مشکلات دلی و ذهنی فیلمساز است؛ کمالی که یک تیپ قابل اعتنا در قسمت اول بود و او را تا حدی میفهمیدیم و حتی دوست میداشتیم. آن عصبانیتش بعد از کشتهشدن دختربچه پنجساله را میفهمیدیم و با وجود روحیه تند او اما میتوانستیم او را دوست بداریم ولی اینجا بهکل همهچیز فرق میکند. با تیپی طرف هستیم که دیگر آن تعلقش به جبهه انقلاب را نمیفهمیم. در حد چند دیالوگ این تعلق ساخته نمیشود بلکه این اتفاق باید در تصویر و رفتار دیده شده و ما را به باور برساند. ما در تصویر با کمالی مواجه هستیم که دیگر چیزی به اسم انجام وظیفه یا تعلق خاطر به باورهای پیشین برای او وجود ندارد. کمال از یک شخصیت مصمم (هرچند آنارشیست) که میشد از طریق تمایلش برای انجام وظیفه در برابر مردم و کشورش، به سمپاتی نسبت به او رسید، به یک شخصیت مذبذب تبدیل شدهاست. کمال در ردخون ما را به یاد شخصیت موسی در لاتاری میاندازد؛ شخصیتی که در آنجا نیز با کندن تبلیغات از روی دیوار یا گیردادنش به زنان در کشوری عربی بهشدت مایه خنده تماشاچی میشد. در این فیلم نیز همین روند را داریم. کمال با تلاش برای تحمیل اسم باختران به جای کرمانشاه یا در آن لحظهای که پیشنهاد میدهد جسد یک مرد را به جای زن آویزان کنند و تماشاچی نیز به خواست فیلمساز به این صحنهها میخندد، برای ماجرای نیمروز۲ ردخون یک وصله ناجور به حساب میآید.
سوال مهمی که درباره ردخون وجود دارد این است؛ چرا در بین تمام این افراد (که فیلمساز میگوید طرف آنهاست و ما هم باید بهعنوان مدافعانمان طرفدار آنان باشیم) حتی یک آدم سمپاتیک نمیبینیم؟ آیا اتفاقی در این هفت سال افتاده است و شخصیتها اینگونه تغییر کردهاند؟ آیا آن تصمیم سریع صادق برای استعفا، معنی خاصی ندارد؟ آیا به این معنا نیست که آرمانی باقی نمانده است و کلیدیترین آدم تشکیلات دیگر نمیخواهد بماند؟ این احتمالا باید روایت تغییر هفتساله این آدمها باشد؛ نکتهای که فیلمساز در برخی اظهاراتش نیز به آن اشاره کرده است./// مجله مثلث؛حمید حامدی
دیدگاه تان را بنویسید