ستاره‌هایی که امروز می‌توانند به اسطوره مردم کشورشان تبدیل شوند، قهرمان‌هایی ابدی در زندگی شخصی خود دارند.

زیباترین روایت از فینال:پدر، مادر، این جام مال تو!
پایگاه خبری تحلیلی مثلث آنلاین:

به گزارش "ورزش سه" سنت اگزوپری می‌گوید دوران کودکی وطن واقعی یک مرد است. شاید توضیح دادن آن برای کسانی که در جام جهانی بازی می کنند و از پرچم های آرژانتین و فرانسه دفاع می کنند دشوار باشد، اما واقعیت این طور است. در واقع، اگر آنها اینجا هستند تا مانند شانس خود برای پیوستن به تاریخ را بیازمایند، برای رویاهای کودکی آنها و برای کسانی است که به آنها اجازه داده اند آنها را تحقق بخشند. پدرانی خواهان، مادرانی شجاع و والدینی که فرزندان خود را همراهی کردند. در پشت 22 نام خانوادگی مشهور که برای فینال بازی خواهند کرد، 22 داستان از کودکان و خانواده هایی وجود دارد که آنها را برای بازی زندگی آموزش داده اند. مسابقه امروز برای آنها هم خواهد بود.

در ادامه داستان زندگی 22 بازیکنی که احتمالا از ابتدا در بازی امروز برای تیم‌های ملی فرانسه و آرژانتین به میدان خواهند رفت را می‌خوانید؛

* هوگو لوریس

لوک لوریس، یک بانکدار و سرمایه گذار اسپانیایی الاصل، به همراه همسرش ماری، وکیل بین المللی، نام پسرش را به یاد نویسنده مورد علاقه اش، ویکتور هوگو، هوگو می گذارند. خانواده ای ثروتمند از نیس که هرگز پرورش در طبقه بالای جامعه به دخالت در انتخاب پسرشان منجر نشد. پسری که نوید یک استعداد تنیس در سطح ملی بود و در مقطعی باید راه اصلی‌اش را انتخاب می‌کرد و در نهایت، فوتبال، ترجیح او به تنیس شد. ماما ماری زمانی که هوگو 22 ساله بود از دنیا رفت. هوگو ستاره نیس بود و همه او را در بازار نقل و انتقالات می خواستند. سه روز پس از عزاداری برای مادر، او مقابل لیل به میدان رفت، سپس از خود سوالات زیادی پرسید. «آیا باید در نیس بمانم تا به برادرم که 12 ساله بود و پدرم نزدیک شوم؟ آنها به من گفتند "نه، برو، به زندگی ادامه بده". این بهترین راه برای ادای احترام به مادرم بود تا در کاری که انجام می‌دهم موفق باشم.»

* ژول کنده

مادر کنده پسرش را به تنهایی بزرگ کرد و در یک سالگی و زمانی که  دو هزار نفر در میان تاکستان های اطراف بوردو به لندیرس می روند، او را از پاریس می برد. او توپ را دوست ندارد اما حتی یک بازی ژول کوچولو را که وقتی می باخت غیرقابل کنترل می‌شد را از دست نمی‌داد. او در بچگی بعد از باخت یک دفعه شروع به لگد زدن به پاهای مادرش می کرد که در نهایت روانپزشکی صریح، به او گفت:" خانم، اگر لگد به شما زد، آن لگد را پس بدهید، می بینید که آرام می شود!"

* رافائل واران

گاستون و آنی واران، که از مارتینیک آمده بودند، به لیل نقل مکان کردند و پنج فرزند به دنیا آوردند. سه پسر به سرپرستی گاستون سپرده می‌شوند که شب‌ها به سالمندان در بیمارستان کمک می‌کند و به فرزندان خود در طول روز فوتبال بازی کردن در باغ را آموزش می‌دهد، زیرا آنها راگبی دوست ندارند. آنتونی مهاجم با استعدادی به نظر می رسد اما رافائل تنها کسی است که توپ را از روی حصار همسایه شوت نمی‌کند و بدون آسیب رساندن به آنها، توپ را از پای دیگران می گیرد. پدر آنجا آینده را می بیند، اما دست از آموزش بر نمی‌دارد. یک روز تلفن رافائل 18 ساله زنگ می خورد: "سلام، من زیدان هستم، تو را برای حضور در رئال می خواهم" و در رافا در جواب می‌گوید:" صبح بخیر آقا، می توانید بعداً با من تماس بگیرید؟ من دارم برای امتحان دیپلم دبیرستانم می خوانم!"

* دایوت اوپامکانو

نام مشهورشده دایوت اوپامکانو برگرفته از - Dayotchanculle به معنای برای همه - است که نام مستعار پدربزرگ او و همچنین نام مستعار رئیس دهکده ای است که آنها در گینه بیسائو زندگی کرده و از آنجا مهاجرت کرده‌اند. فداکاری او برای کمک در کار به مادرش مشهور است. او برای برادران کوچکترش صبحانه آماده می کند، به مادرش کمک می کند تا غرفه خود را در بازار برپا کند، آموزش ببیند، به خانه برود و کار خرید و فروشش را انجام دهد. دایوت کوچولو اما مشکل نارساخوانی دارد: در مدرسه او را درک نمی کنند و به مثابه یک کودک استثنایی با او رفتار می‌کنند. دایوت از این موضوع رنج می برد و رفتن به مدرسه را متوقف می‌کند. اما او به لطف فوتبال، که به او اجازه می دهد خود را ابراز کند، و عشق به اهالی خانه‌ای که هرگز از حمایت و مراقبت او دست بر نمی‌دارند، بر مشکلات غلبه می کند. وقتی او بزرگ شد، برای بهبود لحن صدا که برای فرماندهی دفاع ضروری است، از یک خواننده اپرا درس می گیرد.

* تئو( و لوکاس) هرناندز

تئو و لوکاس هرناندز، برادران و هم تیمی های معروف آبی‌ها، دوران کودکی بدی را سپری می کنند؛ پدرشان ژان فرانسوا، مدافع رایو وایکانو، خانواده را ترک می کند ولی مادرشان لورنس، که همسرش را در نقل مکان از مارسی به اسپانیا همراهی کرده بود، زنی محکم بود. او یک آرایشگر است که برای تعدیل کار خود با توجه به نیازهای فرزندانش، کمتر از آنچه می توانست درآمد داشت، اما برای او اهمیتی نداشت و تنها به آینده بچه‌هایی فکر می‌کرد که می‌خواستند راه پدرشان را دنبال کنند:" من می خواستم آنها هم مثل من ورزش کنند و آنها را در نزدیک ترین مدرسه فوتبال ثبت نام کردم."

* اورلین شوآمنی

شوآمنی اکنون پوگبا را به عنوان یک اسطوره قبول دارد، اما اولین الگوی او پدرش فرناند است. مدیر یک آزمایشگاه داروسازی و فوتبالیست آماتور، عصر، پیراهن و کراوات خود را در می آورد و مسابقات اداری را برگزار می کرد و اورلین همیشه او را دنبال می کرد. وقتی می فهمد که کوچولو آنچه را که لازم است دارد و از اتفاق خیلی هم پیش خواهد رفت، عملکرد او را بعد از هر بازی تحلیل می‌کرد؛ مطالبه گر، حتی بیش از حد. یک روز او را در حال انکار توانایی‌های فوتبالی خودش می بیند: "من تو را نمی شناسم، تو برای من یک آدم معمولی به نظر می آیی". اورلین روی انگشتش تتو می‌کند:" هیولا بازی را شروع کنید." او هر آخر هفته به پدرش زنگ می‌زند: «بازیکنت را دیده‌ای؟». مامان ژوزت بعدا این موضوع را حل می‌کند: "تو جام جهانی زیر 17 سال را بردی و با بوردو قرارداد بستی؟ خوب، خوب، اما من بلوغ را می خواهم. ثبات داشته باش."

* آندره رابیو

ورونیک رابیو به عنوان ایجنت پسرش در فوتبال نامی برای خود دست و پا کرده است. پدرش میشل، مردی که عشق خود به این ورزش را به آدرین منتقل کرده بود و در خواب می دید که می تواند رد پای بت خود ژینولا را در نوه‌اش دنبال کند، در سال 2006 دچار سکته مغزی شد که او را به سندروم فلج شده کشاند: فلج اما هوشیار و توانا برای حرکت دادن پلک ها. آدرین در هر اوقات فراغتی با اوست. در سال 2011 آنها به میشل اجازه دادند تا در مسابقه نوه‌اش شرکت کند: بازی اکسر-پاسیو با نتیجه 2-3 به پایان می رسد، آدرین دو گل می زند و درخواست تعویض می کند تا برود و او را در آغوش بگیرد.

* عثمان دمبله

فاتیما دمبله عثمان کوچک را در لا مادلین، حومه فقیر و بدنام اوروکس که منحصراً توسط مهاجران آفریقایی مملو از جمعیت شده، بزرگ می کند. مانند عثمان بزرگ که بعدا از او جدا شد، اصالتاً اهل موریتانی است که اوایل قرن 21 به فرانسه آمد: با وجود چهار فرزند، تربیت‌های اجتماعی و تمام کارهایی که می تواند را انجام می دهد تا آینده پسران را تضمین کند. عثمان برای توپ زندگی می کند، بین تیم محلی و تماس های تلفنی مکرر مادرش با مربی برای گرفتن مرخصی به قصد انجام کار، معلق است. حضور در زمین کشاورزی نزدیک گاوها و شرکت در مسابقات با هم برای او همراه شده است. روی آن زمین سیمانی محصور در قفس با پسر دیگری دوست می شود. پسری با جثه‌ای بزرگ، کم حرف و با استعداد. اسمش دایوت است، او یک مدافع است!

* آنتوان گریزمان

مامان ایزابله هر روز فریاد می زند: "بسه، در گاراژ را شکستی!" آن خرطومی در با شوت‌های آنتوان کنده می‌شود، هنوز در ماکون، در لوار وجود دارد: این اولین دروازه فوتبال در زندگی آنتوان گریزمان است. ایزابل، دختر یک فوتبالیست پرتغالی که به فرانسه نقل مکان کرد، به همراه همسرش آلن، شور و شوق پسرشان را به فوتبال را شکوفا می‌کنند. آنها او را در تست‌های فوتبالی در نیمی از فرانسه همراهی می کنند: همه به آنها یک پاسخ دادند: "براوو، اما خیلی لاغر است"، در دهکده به او می گویند گریگنت یا همان لاغر. سپس نقطه عطف زندگی او فرا می‌رسد؛ مونپلیه آنتوان را برای بازی در یک تورنمنت می برد، استعدادیاب رئال سوسیداد نفس نفس می زند و کارت ویزیت خود را به او می دهد، آنتوان به آن اهمیتی نمی دهد و آن را در جوراب می اندازد. وقتی ایزابل مشغول جدا کردن لباس‌ها برای انداخت در ماشین لباسشویی است، یادداشت از جورابش می افتد. آنها زنگ می زنند، پسر بچه را به طور فوری به سن سباستین اسپانیا فرا میخوانند. آلن نظرش مثبت است اما ایزابل نه. در پایان، استعدیاب همه را به توافق می رساند؛ او به هتل نمی رود، بلکه برایش خانه می‌گیرند و این گونه معامله جوش می‌خورد!

* کیلیان امباپه

در یک خانواده ورزشی، مدیریت یک پسر خردسال کار آسانی نیست؛ ویلفرد امباپه مربی تیم محلی است، مادر فیزا بازیکن هندبال است و بنابراین کیلیان کوچولو اغلب با ریکاردی ها، همسایه ایتالیایی‌شان می ماند. خانواده دوم مائوریتزیو، اهل مانفردونیا، سرپرست باشگاه ویلفرد است و همسرش بئاتریس پرستار او می شود. ریکاردی ها از میلان حمایت می کنند، کیلیان تمام مسابقات را با پسران مائوریتزیو تماشا می کند و همچنین پیراهن شماره 70 روبینیو را به عنوان هدیه می گیرد. وقتی پدر کیلیان را به تیم جوانان باشگاهش می برد، بلافاصله مشخص می شود که او یک استعداد ناب است، اما آموزش حرف اول را می زند. در یک تورنمنت - بئاتریس به گاتزتا گفت که کیلیان از سطح هم تیمی هایش شکایت می کند. ویلفرد در نیمه به او می‌گوید که در رختکن بماند زیرا نسبت به بقیه احساس برتری می‌کند!

* اولیویه ژیرو

"او از بدو تولد مورد نوازش همه قرار گرفته است. و گویی در بزرگ‌تر شدن می‌خواست این حس را در فوتبال هم بیابد، سرلوحه زندگی او عشق است." سخنان رومن ژیرو، برادر بزرگ‌تر اولیویه، آخرین فرزند خانواده چهارنفره و بنابراین پسر یک خانواده ساده که درآمدشان از کشاورزی است. رومن یک متخصص تغذیه است، اما او نیز رویای بزرگ فوتبال را در سر می پروراند، او به عنوان دروازه بان وارد تیم جوانان اوسر شد، او به فوتبال ادامه نداد اما به پدر دنیس و مادر ویویان توصیه کرد روی اولیویه حساب دیگری باز کنند. بعد از شهرت ژیرو در فوتبال و قهرمانی با فرانسه در جهان می خواستند ورزشگاه را به نام او بگذارند، اما اولیویه گفت نه:" آن را به شهردار سابق مارایس اختصاص دهید، او کارهای زیادی برای کشور انجام داده است."

* امیلیانو مارتینز

پدربزرگش از رژیم فرانکو در اسپانیا فرار کرد و به بوئنوس آیرس پناه برد و نمی دانست که به نوه اش امیلیانو مارتینز هدیه گرانبهایی خواهد داد: امکان داشتن پاسپورت اسپانیایی! همین موضوع بود که در کنار چابکی بین تیرهای دروازه و بازی با پای خوب، استعدادیاب آرسنال را متقاعد می کند. امیلیانو اما بلاتکلیف است، انگلستان دور است و بسیار دور از خانواده ای است که وضعیت خوبی ندارند؛ پدر آلبرتو ماهی می فروشد، مادر سوزانا یک خانه دار است، با این حال آنها از شدت تلاش از هوش می روند تا بهترین مدارس ممکن را برای فرزندانشان فراهم کنند. در فوتبال نیز آلبرتو به امیلیانو کمک کرده بود تا بر بزرگترین ترس خود غلبه کند؛ او چپ دست بود و در کودکی نمی توانست به سمت راست شیرجه بزند، بنابراین هر روز بعد از ظهر تشک را از روی تخت برمی داشت، روی زمین می گذاشت و پسرش را از روی تخت بیرون می کشید تا به سمت مخالف به طوری که به نرمی فرود بیاید، شیرجه بزند. دیبو بعداً گفت آنها نمی‌خواستند من فوتبال را ترک کنم. یک شب پدرم را دیده بودم که گریه می‌کرد چون نمی‌توانست قبض‌ها را بپردازد. پس گفتم بله...

* ناهوئل مولینا

در یک جلسه تستی بین بیش از 500 کودک در ریو ترسرو در استان کوردوبا توسط آکادمی بارسال، همه فهمیدند که ناهوئل مولینا از سیاره دیگری است...بالاخره از پدربزرگش به بعد، همه اعضای خانواده بازی کرده اند. در آن جلسه تستی، نه تنها مدیران بلوگرانا، بلکه همه آرژانتینی های بزرگی که حضور دارند برای سرمایه‌گذاری روی او رقابت می‌کنند. با این حال، هوگو و للیا، والدین او، قاطعانه می‌گویند: فوتبال خوب است، اما ما همچنان بهترین مدارس را برای پسرمان می‌خواهیم. آنها آکادمی بارسا را وقتی   قبول می کنند که به آنها می گویند او می‌تواند به موسسه دون بوسکو هم برود. پس از آن، در سن 11 سالگی، آنها به ناهوئل اجازه دادند تا در بایرس زندگی کند اما هر هفته به دیدنش می رفتند.

* کریستین رومرو

در آن ساعت روز بردن او به تمرین در زمین سان لورنزو دی لاس فلورس در کوردوبا توسط مادرش رزا انجام می‌شد زیرا پدرش کیتو تقریباً هرگز آنجا نبود. او در سراسر آرژانتین در حال رانندگی با کامیون بود چرا که اوضاع مالی خوبی نداشت. اما کریستین رومرو، یک روز متوجه می‌شود که مارادونا، مسی و رونالدو بعد از هر جلسه تمرین برای بهبود تکنیک یا کار روی ضربات ایستگاهی می‌مانند. بنابراین ساعات معطلی رزا به میزان قابل توجهی طولانی می‌شود. وقتی کریستین خسته می‌شد، پدر کیتو همیشه آنجا بود تا از او دلجویی کند: "مطمئنم تو یکی از پنج نفر برتر در جهان خواهی بود."

* نیکلاس اوتامندی

حتی مادر سیلویا هر روز نیکلاس اوتامندی کوچک را همراهی می‌کند، فقط از باریوی لاپالوما در ال تالار تا زمین تمرین ولز دو ساعت با سه اتوبوس طول می‌کشد. اما او آنجاست تا او را تشویق کند: پسرش یک نوجوان است، او بوکس را رها کرده تا خودش را وقف فوتبال کند و نیاز به حمایت دارد. چهار بلیط در روز حداقل هزینه رفت و آمد او است بنابراین نیکلاس به تنهایی شروع به رفتن می کند. ماما سیلویا هنوز در لاپالوما زندگی می کند و تمام مسابقات تیمی را که پسرش باید آخر هفته بعد از آن با آن روبرو شود را تماشا می کند تا بتواند تحلیلی دقیق به او ارائه دهد. او در این باره می‌گوید: "یک روز نیکلاس از من پرسید که آیا می خواهم به جای گواردیولا در رختکن سخنرانی کنم؟"

* مارکوس آکونا

وقتی مادر سارا از همسرش جدا می شود، تصمیم می گیرد که با کمک مادرش 4 فرزندش از جمله مارکوس را بزرگ کند. مارکوس آکونا، آنقدر با توپ خوب بود که یک روز یک استعدادیاب به سارا هشدار داد که استعدادی در این تراز، در پاتاگونیا به سرعت از بین خواهد رفت: "خانم تا وقت است او را به بوئنوس آیرس ببرید." سارا و مارکوس تلاش می کنند، 16 ساعت با اتوبوس طی می‌کنند. آنها به ریور پلات، بوکا، کویلمز، تیگر، سن لورنزو می‌روند تا مارکوس تست دهد اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد! مارکوس اشک می ریزد و به مادرش التماس می کند که دیگر برای او پول خرج نکند اما خوشبختانه فروکاریل اوسته او را می‌پذیرد. آنها به او فرصت می‌دهند، اما اقامت به هزینه او است پس مارکوس اتاق کوچکی در باریوی فلورستا پیدا می‌کند که دزدها هر از گاهی به آنجا دستبرد می‌زدند! او دوباره گریه می‌کند، فرار می‌کند و برمی‌گردد. سارا اشک هایش را خشک می کند و او را متقاعد می کند که بماند و مارکوس دوباره می رود، بدون اینکه گریه کند...

* رودریگو دی‌پل

داشتن مادری که در یک باشگاه کار می‌کند، فوتبال را به همه نزدیک تر می کند و رودریگو دی پل این شور و شوق را به این شکل می‌گیرد؛ مونیکا مسئول خزانه‌داری دپورتیوو بلگرانو است و وقتی از همسرش روبرتو جدا می‌شود، مجبور است نقش پدری برای او  و کودکانش داشته باشد. پدربزرگ رودریگو، اسوالدو، که او را در تمرینات همراهی می کند و اکنون جایگاه ویژه ای به شکل خالکوبی روی پوست این ستاره دارد، کمک زیادی به او می کند. مونیکا هنوز هم وقتی با او مصاحبه می کنند شگفت زده می گوید که برای پسرش پلی استیشن خرید چون می خواست با مسی بازی کند اما حالا آنها با هم دوست هستند!

* انزو فرناندز

رائول فرناندز یکی از قربانیان بحران در آغاز هزاره جدید است، یک کارگر اخراجی. او خود را به عنوان یک آجرپز دوباره بازیابی می کند و سپس در یک شرکت نقاشی استخدام می شود. در این بین، کار او با آموزش بچه های لاره‌کوا، جایی که پسرش انزو نیز بازی می کند، به پایان می رسد. یک روز آنها در یک مسابقه پیروز می شوند، تیم حریف توسط مربی‌ای هدایت می شود که استعدادی غیر متعارف را در آن پسر 5 ساله تشخیص می دهد. او تصمیم می گیرد او را جذب کند و دوباره داستان رفتن با اتوبوس شروع می شود. این بار این مادر مارتا است که خود را فدا می کند و به دلیل اینکه در خانواده ماشین وجود ندارد، ساعت 12 از خانه خارج می شود و بسته به ترافیک ساعت 7 برمی گردد تا انزو را به محل تمرین ببرد.

* الکسیس مک‌آلیستر

"بابا، به من بگو: دیگو چطور بود؟" این سوالی است که الکسیس مک آلیستر اغلب از کارلوس می‌پرسد. یک مدافع سرسخت ایرلندی تبار که در دهه 90 شریک رختکن مارادونا و عضوی از بوکا جونیورز و آرژانتین، در پلی آف مقدماتی 94 ایالات متحده آمریکا با استرالیا بود. کارلوس سپس در سیاست نیز فعالیت کرد، وزیر ورزش در دولت مکری شد و همه پسرانش فوتبالیست بودند. او آنها را در زمین پرورش می‌داد، ارزش‌های ورزشی سالم را به آنها آموزش می‌داد اما در مصاحبه‌ها، مادرشان را تحقیر می‌کند. الکسیس همین نام مستعار را از پدرش ال کولو (قرمز) به ارث برده است اما او آن را دوست ندارد و به نظر می رسد مسی به رختکن دستور داده است که دیگر او را چنین خطاب نکنند. این دو با هم دوست هستند، مثل پدر و دیگو.

* لئاندرو پاردس

لئاندرو پاردس از ست مادرش نیمه پاراگوئه‌ای است.  او گوارانی صحبت می‌کند، تره می‌نوشد و برای تعطیلات مذهبی هرگز سوپ سنتی ذرت و پنیر را از دست نمی‌دهد. هرچند لئاندرو به لطف پدرش ویکتور، آجرکاری در بایرس، عاشق فوتبال می شود، اما این دقیقاً شاخه مادری خانواده است که او را پیش می‌برد؛ عمویش لوئیس با ریکلمه در تیم جوانان آرژانتینوس جونیورز بازی کرده بود. رامون مدونی، پادشاه استعدادیاب های آرژانتینی، برای دیدن او سفر می کند. او در پارکینگ برای خانواده پاردس منتظر می ماند، با ویکتور صحبت می کند، سپس در را باز می کند و به لئاندرو می گوید: "از فردا در بوکا خواهی بود".

* جولیان آلوارز

یک روز گوستاوو آلوارز، کارگر انبار غله در کالچین در استان کوردوبا، یک تماس تلفنی دریافت می کند و متحیر می شود چرا که طرف دیگر تماس، خورخه مسی، پدر لیونل است. او می پرسد که آیا او و جولیان کوچولو دوست دارند با او در بارسلونا ملاقات کنند؟ اما گوستاوو نپذیرفت چرا که او در حال حاضر در حال مذاکره با رئال در مورد یک تورنمنت است. او را سوار هواپیما می کنند، پیراهن سفید 10 را به او می دهند. می فهمند که این رئال در یک دسته دیگر است و قرارداد نمی‌بندند. هیچی، جولیان به کانچین برمی گردد، تا شیرینی های مادربزرگ تیتا را بخورد، در زمین کوچک لاپلانچادا دیوانه بازی کند. استعدادیاب‌هایی از سرتاسر جهان می‌آیند تا او را در لیگ های منطقه ای با کارهای دیوانه کننده ببینند. یک تلویزیون محلی با او مصاحبه می کند: بت شما کیست؟ "مسی!"، آرزوت چیه؟ "قهرمانی در جام جهانی". بفرمایید...

* لیونل مسی

به تنهایی به دیوار شوت بزن. و آنقدر خوب شوت می زند که سالوادور آپاریسیو، مربی نونهالان گراندولی در روزاریو، ایده دیوانه کننده ای به سر می برد. یک بازی هفت نفره شروع می شود، اما او یکی از بازیکنانش را از دست داده است، بنابراین به سلیا می گوید: "می توانی اجازه دهی لئو را برای یک بازی به میدان بفرستم؟" سلیا اما برای همراهی فرزندان بزرگترش آنجاست. زندگی او این گونه است: کار و فداکاری برای خانواده. او در باریو لا باجادا زندگی می کرد که در آنجا با شوهرش خورخه آشنا شد و با او ازدواج کرد، آنها یک قطعه زمین خریدند و خانه ای را که در آن زندگی می کنند قطعه قطعه ساختند. نگران فرزند چهارساله‌اش است." لئو؟ سالوادور، او به سختی می تواند بدود..."، او پاسخ می دهد. "نگران نباش، من آن را در سمت راست می گذارم، بنابراین اگر گریه کرد، می توانید بلافاصله آن را بردارید و بروید." اولین توپ می رسد: او آن را نمی بیند و نمی‌تواند آن را لمس کند. آخ... دومی می رسد، آن را می گیرد. شروع به دریبل زدن همه می کند گویی هرگز کار دیگری نکرده است...