محمدرضا تاجیک درباره جریان اصلاح‌طلبی گفت: اصلاح‌طلبان، کت به تنشان و زیرشلواری به پایشان است.

تاجیک: اصلاح‌طلبان، کت به تنشان و زیرشلواری به پایشان است
پایگاه خبری تحلیلی مثلث آنلاین:

محمدرضا تاجیک درباره جریان اصلاح‌طلبی گفت: اصلاح‌طلبان، کت به تنشان و زیرشلواری به پایشان است.

میانه‌روی عنصر مفقود سال‌های اخیر سیاست ایران است وقتی تب سیاست تند می‌شود،در عمل راهی برای شنیدن مطالبات عمومی باز نمی‌شود و باب گفت‌وگو با مردم نیز بسته می‌ماند و متعاقبش هم سیاست، رادیکال می‌شود و هم جامعه. شاید پر بی‌راه نباشد اگر بگوییم اعتراضات خیابانی بیش از دو ماه اخیر ناشی از چنین فضایی است. محمدرضا تاجیک باور دارد که میانه‌روی در هر شرایطی معنای واحدی ندارد و گاهی می‌تواند ارتجاعی جلوه کند، او می‌گوید نمی‌توان بر هر واژه‌ای معنای واحد و ثابتی در نظر گرفت و می‌تواند در هر شرایطی معنا یا معانی متفاوتی متبادر کند. او معتقد است راهی جز بازگشت به نظر مردم وجود ندارد و چگونگی دوران پسااعتراضات اخیر، بستگی به نوع مواجهه امروز با اعتراضات دارد که اگر مطالبات مردم به صورت واقعی شنیده شود، شاید بتوان امید داشت در دوران پس از اعتراضات شاهد حرکت حاکمیت به سمت میانه‌روی باشیم و در غیر این صورت وضعیت موجود ادامه خواهد داشت.

برای مفهوم‌شناسی میانه‌رویِ سیاسی و اجتماعی، بررسی ریشه‌های رادیکالیسم و ریشه‌یابی اعتراضات اخیر و البته ارزیابی جایگاه میانه‌روها و اصلاح‌طلبان در شرایط کنونی و در دوران بعد از اعتراضات. ما ساعتی را با محمدرضا تاجیک، استاد دانشگاه، از چهره‌های سرشناس اصلاح‌طلب و مشاور رئیس جمهور در دوران اصلاحات، به گفت‌وگو نشست که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.

جامعه به مثابه «سالاد»

وقتی به سال‌های گذشته نگاه می‌کنیم، درمی‌یابیم هر زمانی که نیروهایی میانه‌، روی کار آمده‌اند، برخی جریان‌ها سعی کرده‌اند آن‌ها را به حاشیه برانند تا رادیکالیسم سیاسی و به تبع آن اجتماعی حفظ شود. چرا همواره چنین فضایی بر عالم سیاست ایران حکم‌فرماست و بفرمایید ویژگی‌های یک جامعه میانه‌رو که تعادل و توازن در آن رعایت شود، چیست؟

اینکه یک کنش سیاسی چه سبک، سیاق، منش و روشی داشته باشد، یا به تعبیر یونانیان چه لوگوس و اتوسی داشته باشد، ربط وثیق و تنگاتنگی به استلزامات و ضرورت‌های مرحله کنش دارد. اینگونه نیست که ما یک نوع روش سیاسیِ فراتاریخی یافته باشیم که برای تمام فصول و شرایط کارآمد باشد و در تمامی عصرها و نسل‌ها، با تمام تفاوت‌ها، بتوانیم آن را جاری کنیم. اصالت یک روش و منش سیاسی، ذاتیِ آن نیست؛ باید دید که آن روش چگونه می‌تواند با شرایط ارتباط برقرار کند و چگونه می‌تواند مشکلی را فهم و حل کند؛ بنابراین، اَشکال مختلف روش‌های سیاسی درون‌ماندگار هستند نه استعلایی، و در یک رابطه دیالوگی و دیالکتیکی یا تفهیم و تفاهمی با شرایط معنا پیدا می‌کند. یک روش سیاسی، ممکن است در یک شرایط تاریخی کارآمد جلوه کند و بتواند دری بگشاید، مسیری بنمایاند و ره به افقی ببرد، لکن همان روش می‌تواند در شرایط تاریخی متفاوت، به‌مثابه قفل و حصار عمل کند. این موضوع را مطرح کردم تا در پرتوش بگویم، لزوما اینگونه نیست که حاملان و عاملان میانه‌روی همواره کارگزار تغییری تاریخی باشند، زیرا گاهی میانه‌روی کاملا ارتجاعی جلوه می‌کند، گاهی میانه‌روی در قاب و قالب حفظ وضع موجود با زبان و بیانی متفاوت عمل می‌کند؛ از تحول و تغییر سخن می‌گوید، اما در شرایطی که ممکن است اساسا امکانی برای تغییر و تحول وجود نداشته باشد. پس در همین ابتدای بحث باید تکلیف خود را روشن کنیم که منظورمان از میانه‌روی چیست؟ دقیقا همچون همین مفاهیم تعادل و توازنی می‌ماند که شما مطرح کردید. توازن لزوما با تکثر در تخالف نیست. توازن این نیست که ما فقط یک نوع این‌همانی هویتی و این‌همانی مشی سیاسی و گفتمان‌های سیاسی داشته باشیم و بگوییم وقتی مشی و مشرب انسان‌ها به وحدت رسید، به تعادل و توازن رسیده‌ایم. تعادل و توازن در عین تکثر معنا می‌یابند. تعادل و توازن با به رسمیت‌شناختن تکثر و حتی تخالف و تفاوت جلوه می‌کنند و این‌گونه نیست که تصور کنیم گروه‌های مختلف اجتماعی با آمال و آرزوهای متفاوت و گفتمان‌ها و نظام‌های ارزشی و هنجاری مختلف، مخل تعادل و توازن هستند. جامعه‌ای که بحران ندارد، تعادل هم ندارد. جامعه بی‌بحران، اگر تعادلی هم داشته باشد، تعادل و نظمش قبرستانی، اردوگاهی و پادگانی است؛ بنابراین حیات، تعادل و توازن جامعه، با تعبیری دلوزی، گاه در وضعیت شیزوفرن معنا می‌یابند، یا به تعبیر یونانیان خائوس‌گونه و هاویه‌گونه بودن جوامع بشری، حالت طبیعی آنان است. لذا نباید بر این تصور شویم که جامعه پیکره‌ای واحد، هویتی واحد، فرهنگی واحد، تاریخی واحد، نظام اندیشگی و ارزشی واحد دارد. از کلاس اول به ما یاد داده‌اند ملت، گروهی از مردم‌اند با تاریخ، زبان، فرهنگ، سرنوشت و سنت مشترک. این درک از جامعه درست نیست و خداوند هم انسان‌ها را چنین نیافریده است. جامعه در اوجش یک ظرف سالاد است؛ یعنی هویت‌های متکثر در هم مستحیل نمی‌شوند؛ اینگونه نیست که خیار در گوجه مستحیل شود، کاهو در آن دو و قارچ در آن سه مستحیل شود. جامعه آش شله‌قلم‌کار نیست و همچون ظرف سالاد است، همه هویت‌های متکثر و متفاوت در کنار هم قرار می‌گیرند، اما در هم مستحیل نمی‌شوند و به تعبیر فوکو، نظم بی‌نظمی وجود دارد، یا به تعبیر بدیو، مجموعه یا امر احد. امر احدِ بدیو، این نیست که کثرت از بین برود؛ کثرت، مجموعه‌ای را شکل می‌دهد که از کنار هم نشستن و کنار هم قرارگرفتن کثرت‌ها، تولید تعادل و وحدت می‌کند، تعادل و وحدتی که مخل کثرت نیست. بنابراین، توجه داشته باشیم که به تعبیر زیبای دلوز، سیاست خط گریز است. اگر جاده تاریخ پیچید، سیاست باید خود را تطبیق دهد و نمی‌شود بگوییم ما عادت به مسیر میانه داریم و هرچقدر جاده پیچ‌وخم داشته باشد ما به راه میانه خود ادامه می‌دهیم، و این تصور هرچه باشد، دیگر سیاست نیست. گاهی این خط گریز ممکن است به نوعی رادیکالیسمی که لزوما بدخیم نیست و به تعبیر آرنت خوش‌خیم است برسد، رادیکالیسمی که لزوما تخریب‌کننده نیست، بلکه سازنده است، رادیکالیسمی که شکلی از خشونت الهیاتی بنیامین است، شکلی از خشونت خدایگانی ژیژک است که به صورت رهایی‌بخش و اخلاقی و انسانی عمل می‌کند. همان‌طور که نمی‌توانید یک چهره برای خشونت قائل شوید و در هر شرایطی خشونت را نقی کنید، نمی‌توانید برای رادیکالیسم هم یک معنا قائل شوید. توجه داشته باشید (و توجه داشته باشند) که من نمی‌خواهم رادیکالیسم را تجویز کنم؛ به هیچ‌وجه. بحث من کاملا مفهومی و نظری است. از منظر نظری می‌گویم گاهی رادیکالیسم، تنها راه تغییر است، باید دید شرایط چه طلب می‌کند نه اینکه مدام یک روش و منش را حقنه کنیم، روش‌ها شرایط‌پروده و نیازپروده هستند.

کدام واکنش را قدرت نمی پسندد؟

آقای دکتر مردم ایران نشان داده‌اند که بسیار صبورند و در تمام این دهه‌ها سعی کرده‌اند با امید به انتخابات و تغییر دولت‌ها مطالبات و میلشان برای اصلاح امور را دنبال کنند و همواره دیده‌ایم که این مردم با همه کاستی‌ها کنار آمده‌اند تا با کم‌هزینه‌ترین و مدنی‌ترین روش‌ها به خواسته‌هایشان برسند که در اینجا رادیکالیسمی مشاهده نمی‌کنیم اما به موازات عرصه سیاسی اینگونه نیست و نه فقط در چهار دهه اخیر بلکه در تاریخ سیاسی معاصر هم می‌بینیم که از عباس‌میرزا، قائم مقام و امیرکبیر تا فروغی و مصدق که همه نوعی نگاه اصلاحی داشتند، به انحاء مختلف حذف می‌شوند. چرا همیشه پیش از آن‌که جامعه به سمت رادیکالیسم حرکت کند، سیاست جامعه را به سمت رادیکالیسم سوق می‌دهد یا به نوعی رادیکالیسم را بر آن تحمیل می‌کند؟ چرا همیشه سیاست در ایران تب تندی دارد؟

این سیاست، هرچه باشد سیاست نیست. ما مجدد داریم بر روی مفاهیم متمرکز می‌شویم. رانسیر، تفکیکی میان سیاست و پلیس دارد؛ پلیس به معنای موسع و فراگیر و نه معنای مرسوم آن. پلیس یعنی شیوه‌ها و راهکارهای کنترلی و نظارتی. رانسیر می‌گوید در بسیاری از جوامع پلیس و نظم پلیسی حاکم است نه سیاست. سیاست ناظر بر رهایی‌بخشی و متضمن آن است که هر فردی بتواند به زبان خود، برای خود و در جای خود سخن بگوید و به تعبیر یونانیان هر فردی وارد آگورای شهر شود و در آنجا برای سرنوشت خود تصمیم بگیرد، نه اینکه ابژۀ اراده و میل دیگرهای بزرگ شود و دیگرهای بزرگ برای تمام شئون زندگی‌ او تصمیم بگیرند. وقتی قدرتی در خلوت و جلوت، در تمامی حالات و آنات آحاد جامعه، یعنی در نوع آرایش‌کردن‌، لباس‌پوشیدن، ذائقه موسیقایی و سینمایی‌، اسطوره‌ها و قهرمان‌ها، رابطه اجتماعی‌ با همجنس و غیرهمجنس و... حضور دارد، نظام پلیسی است و این دیگر سیاست نیست. سیاست ناظر بر کثرت و پژواک صداهای گوناگون است اما نظم پلیسی سوژه‌ای منقاد می‌خواهد، ابژه‌ای که میل و اراده‌اش، میل و اراده قدرت حاکم باشد. به قول سپهری، باید چشم و نگاه را شست و طور دیگری به سیاست نگاه کرد. همین‌جا بگویم همین نظم پلیسی است که فضای اجتماعی را رادیکال (از نوع بدخیم)‌ می‌کند و باعث تولید نارضایتی، بیگانگی و مهجوری سیاسی، دگربودگی سیاسی، طرد سیاسی، حاشیه‌زایی سیاسی می‌شود و به تعبیر اسماعیل خویی خرمن‌خرمن نفرت می‌کارد و خرمن‌خرمن خشم درو می‌کند؛ تولید تروما می‌کند و این تروماها در ناخودآگاه‌ انباشت می‌شوند. در این حالت است که حتی انسان صبوری که سالیان سال در پستوهای نگاه، احساس و روح و روانش تروماها را انباشت کرده، چشم در راه مجالی است تا هنگامه‌ای برپا کند و در این حالت است که به تعبیر لکان، تروما و ناخودآگاه خشن بازمی‌گردند. اینکه می‌بینیم این مردم صبور، دفعتا خشونتی از خود بروز می‌دهند که قبلا در هیچ جریان دیگری تجربه نشده بود، به دلیل بازگشت خشونت (روحی، روانی، زبانی، احساسی، فرهنگی، جنسی، قومی و...) و ترومایی است که به انحاء گوناگون بر جامعه تحمیل شده‌اند و در ناخودآگاه‌ آنان بایگانی و انبار شده است. پس، آن رادیکالیسمی که قدرت نمی‌پسندد، همواره ممکن است صرفا واکنشی در مقابل نظم پلیسی مستقر باشد. چنانچه به جای پلیس، سیاست جاری و حاکم باشد، همواره منطقة‌الفراغ وسیعی برای کنشگری و فعالیت و اعتراض مدنی شهروندان وجود دارد که اساسا امکان حرکت‌های رادیکال وجود ندارد.

ایجاد اراده نیستی و اجرای معکوس حقیقت

ایدئولوژیک شدن سیاست در بروز رادیکالیسم مؤثر است؟

گاهی کار به جایی می‌رسد که قدرت از ایدئولوژی به‌مثابه دستگاه قدرت (آپاراتوس) استفاده می‌کند؛ یعنی خودِ ایدئولوژی و حتی قانون به دستگاه قدرت تبدیل می‌شوند، یا به تعبیر فوکو به دیسپوزیتیو تغییر شکل می‌دهند که دستگاه نرم اِعمال قدرت است؛ دستگاهی شبه‌مدنی که اِعمال قدرت می‌کند. در این شرایط، به ایدئولوژی به‌مثابه ابزار نگریسته می‌شود و کسانی که ایدئولوژی را به کار می‌گیرند، لزوما خودشان ایدئولوژیک نیستند و حتی ممکن است به آن ایدئولوژی باور نداشته باشند اما از آن استفاده می‌کنند تا به اهداف خود برسند و اِعمال قدرت کنند. در اینجا رابطه شبانکارگی ایجاد می‌شود؛ یعنی رمه سلطه شبان را می‌پذیرد، زیرا رمه براساس اعمال نوعی ایدئولوژی بر این باور می‌شود که آنچه شبان می‌کند، نیکو می‌کند. در این رابطه شبانکارگی، به تعبیر فوکو، «تکنیک خود» ایجاد می‌شود؛ قدرت به واسطه ایدئولوژی، از بیرون می‌آید و در درون انسان‌ها می‌نشیند و افراد بر اساس پلیس خودشان تبدیل می‌شوند، خود را به‌هنجار و به‌قاعده می‌کنند. اما این رابطه شبانکارگی، گاه، به تعبیر لکان، تولید نوعی سوژه هیستریک و پسیوتیک می‌کند: سوژه‌ای شورشی که دیگر نمی‌خواهد ابژۀ میل و اراده دیگری بزرگ باشد؛ از این‌رو، تلاش می‌کند تمام حقایق گفتمان مسلط را معکوس کند. این سوژه، در هیبت رادیکالش، تبدیل به یک اراده نیستی می‌شود که ایجاب خود را در نفی جست‌وجو می‌کند و هر آنچه را در نگاه دیگری بزرگ زیباست، هرآنچه را نزد او خوب است، و هر آنچه را در نزد او بایسته و شایسته است، معکوس می‌کند. بعد از انقلاب در مقطعی می‌بینیم که گفتمان مسلط از تولید و بازتولید معنا باز می‌ایستند و تولید مفهوم، نظریه، سبک و قهرمان و اسطوره نمی‌کند و به کلیشه تبدیل می‌شود. وقتی این تولید امر نو یا تولید تفاوت و تولیدِ تولید رخ نمی‌دهد، تبعا امکان درونی‌کردن گفتمان از بین می‌رود و در این شرایط، گفتمان‌ و ایدئولوژی‌ مسلط دیگر به صورت آلترناتیو عمل نمی‌کند و گفتمان‌های دیگری به‌مثابه آلترناتیو جلوه می‌کنند. در خیزش اخیر، شاهدیم چنین ارادۀ نیستی و اجرای معکوس حقیقت (به بیان ژیژک) رخ می‌دهد.

کریه ترین شکل خشونت، خشونت گفتمانی

برخی باور دارند در صورت ازدیاد خشونت نوعی از آنارشیسم شکل می‌گیرد.

همانگونه که گفتم در ادبیات سیاسی ما بسیاری از مفاهیم نوعی مدلول خاص به خود گرفته‌اند. لذا تا بیان می‌شوند در ذهن ما یک تصویر و تصور منفی شکل می‌گیرد. به تعبیر زبان‌شناسان، هر مفهومی می‌تواند با بی‌نهایت مدلول همنشین شود، و به تعبیر لاکلائو، مفاهیم دال تهی هستند و هیچ مفهومی نداریم که یک معنا استعلایی و فراتاریخی (برای همه نسل‌ها و عصرها) داشته باشد. خشونت، هم همین است. باز هم تأکید می‌کنم من نمی‌خواهم خشونت را تجویز کنم و شما نیز تلاش کنید تا از مطالبی که اکنون بیان می‌شود، چنین برداشتی نشود. صرفا می‌خواهم بگویم در تئاتر مواجهه قدرت و مقاومت، باید دید که قدرت، مقاومت را به چه کنش و واکنشی دعوت (تهییج و تحریک) می‌کند. خشونت فقط فیزیکی نیست و می‌تواند در تحمیل نوعی سبک زندگی، روابط اجتماعی فردی، و تحمیل فرهنگ و زبان و ایستار و هنجار خاص و... به خشن‌ترین شکل ممکن اِعمال شود. شاید از همین روست که فوکو می‌گوید: خشونت گفتمانی، کریه‌ترین شکل خشونت است. گاهی خشونتی که با کلمات اعمال می‌شود، در هیچ‌ شکلی از اِعمال خشونت فیزیکی وجود ندارد. بی‌تردید، اشکالی از خشونت رادیکال و بدخیم (از هر طرف که اعمال شوند) منجر به نوعی آنارشیسم می‌شوند.

یک اشتباه استراتژیک

در حوزه سیاسی در تمام این‌سال‌ها با موضوع ردصلاحیت‌ها مواجه بوده‌ایم و به تعبیری بعد از انتخابات اوایل مجلس همواره ردصلاحیت در نظام سیاسی وجود داشته است؛ به نحوی که بسیاری از نیروهای اصلاح‌طلب یا میانه‌رو در ادوار مختلف ردصلاحیت شده‌اند تا جایی که اخیرا حتی نیروهای اصولگرا هم ردصلاحیت می‌شوند. نسبت ردصلاحیت‌ها و خارج‌شدن فضای سیاسی از میانه‌روی چگونه است؟

هراندازه آستانه تحمل دیگری در جامعه بالاتر باشد، رادیکالیسم و خشونت کمتری را شاهد هستیم و به هر میزانی که آستانه تحمل دیگری پایین باشد، رادیکالیسم افزایش می‌یابد. چنین روندی در ساحت سیاست ما وجود داشته و دارد، تا جایی که امروز دامنه این دگرسازی‌ها بسیار گسترش یافته است و حتی خودی‌های یک جریان هم دگر شده‌اند؛ کسانی که تا دیروز اهل محفل بودند و در پاتوق دوستان جای داشتند و به ذهنشان هم خطور نمی‌کرد که از دایره خودی‌ها کنار گذاشته شوند. این شرایط، حاشیه جامعه را فربه‌تر از متن جامعه می‌کند و چنین جامعه‌ای مهیای رادیکالیسم می‌شود و از توازن و تعادلی که به آن اشاره کردید، خارج می‌شود و همواره مستعد خشونت است. شاید نقطۀ اوج این روند را بتوان در آخرین انتخابات دید که در آستانه آن، عده‌ای براساس نقشۀ شناختی خود از جامعه و امنیت و سیاست و قدرت، بر آن شدند که رو به سوی تمرکز و همگونی بیشتر گام بگذارند، و بیش از پیش به خودی‌ها تمسک و اتکا بجویند. این تمهید و تدبیر، در جامعه‌ای کثیرالقوم است و دارای فرهنگ‌ها و مشرب‌های متفاوت است، یک اشتباه استراتژیک است. وقتی نیروهایی که موسوم به میانه‌رو و اعتدالی هستند، کنار گذاشته می‌شوند، حتما فضا برای رادیکالیسم مهیا می‌شود. در این شرایط دیگر مجرایی باقی نمی‌ماند که سیاست در آن‌جا پیگیری شود و مطالبات، تقاضاها و اعتراضات به راحتی مطرح شود. وقتی هم چنین نشود، رادیکالیسم و خشونت به وجود می‌آید.

اصلاح طلبان کت به تنشان و زیرشلواری به پایشان است

سرنوشت کنونی جریان اصلاحات را به عنوان یک جبهه سیاسی که هدف شکل‌دادن میانه‌روی در کشور داشت، چگونه ارزیابی می‌کنید؟

جریان اصلاحات یک طیف رنگارنگ است. عده‌ای به صورت سنتی کماکان در غار گفتمانی خود اسیر هستند و سعی می‌کنند نقش‌های روی دیوار غار را واقعی بپندارند و نمی‌خواهند از غار گفتمانی خود خارج شوند، زیرا واقعیت و روشنایی بیرون از غار اذیتشان می‌کند. آن‌ها در هر شرایطی می‌خواهند برای نقش‌های بر دیوارهای غار مابه‌ازای خارجی بیابند. برخی اصلاح‌طلبان هم یک پایشان درون و پای دیگرشان بیرون از غار است و دچار فضای بی‌تصمیمی و بی‌تدبیری شده‌اند، اصطلاحا هم کت تنشان است هم زیرشلواری. گاهی رادیکال و گاهی محافظه‌کار، گاهی مدنی و گاهی زدنی و گاهی در قدرت و گاهی بر قدرت هستند. عده‌ای هم از غار بیرون رفته‌اند، به‌ویژه نسل جوان، و به تعبیر اخوان ثالث، ره‌توشه برداشته‌اند و قدم در راه بی‌فرجام و بی‌برگشت گذاشته‌اند تا ببینند آسمان همه‌ جا آیا همین رنگ است و آیا می‌شود نوع دیگری از سیاست را تجربه کرد، یا باید به سوژه‌ای تبدیل شد که خمودگی آموخته‌شده دارد، و عطای سیاست را به لقایش ببخشند و از کنشگری سیاسی برای همیشه خارج و وارد فضای دیگری شوند. برخی از آن‌هایی که از غار بیرون رفته‌اند، ممکن است رادیکال شوند. جریانی در میان اصلاح‌طلبان سعی می‌کند همه مشکلات را در رایزنی با بالاترین نقطه قدرت حل کند و وقتی مشکلی به وجود می‌آید می‌کوشد در مذاکره با اصحاب قدرت مشکل را مرتفع کند، که باید دید تا کنون در این مسیر چه‌قدر موفق بوده‌اند و این روش در مقاطع مختلف چه میزان جواب داده است. به نظر من، فصل و عصر این نوع اصلاح‌طلبی سپری شده است، و تئوری بقاء حکم می‌کند که اصلاح طلبان فلک را سخت بشکافند و طرحی نو دراندازند.

خیانت برخی ژنرال های اصلاحات به اصلاحات

در مصاحبه‌های قبلی‌ام با شما این موضوع را مطرح کردیم که اصلاح‌طلبان باید به سمت جامعه بروند یا در در قدرت بمانند. آن زمان بحث بر سر این دو راهی مهم می‌نمود اما حالا انگار دیگر مهم نیست که به جامعه برگردند یا قدرت‌محور باشند. آیا اصلاح‌طلبان از اینجا رانده و از آنجا مانده شده‌اند؟

قبلا گفته‌ام و نوشته‌ام که فقط یک انقلاب می‌تواند اصلاحات را نجات دهد. در اعتراضات اخیر، با کنشگری مواجه هستیم که به هیچ وجه مخاطب جریان اصلاح‌طلبی نیست و نمی‌خواهد باشد. قبلا هم گفته بودم که جریان اصلاحات نیاز به تحولی در روش و منش و ساختار تشکیلاتی‌اش دارد و نیازمند تغییراتی مهم در مدیرانش است؛ نیروهایی که دیری است وارد بازی قدرت شده‌اند و جریان اصلاح‌طلبی را هم وارد بازی قدرت کردند و اصلاحات را به ابزاری برای خواسته‌ها و امیال خود تبدیل کردند. این‌که رقیب به اشکال مختلف به اصلاح‌طلبان هجمه بیاورد، طبیعی بود، اما عاملی که باعث احتضار جریان اصلاح‌طلبی مرسوم شد، و اصلاح‌طلبان را از سرمایه اجتماعی خود دور کرد، درونی بود و نه لزوما بیرونی. برخی ژنرال‌های اصلاحات به جریان اصلاح‌طلبی خیانت کردند و نتیجه آن شد که امروز جریان اصلاح‌طلبی دیگر به عنوان یک آلترناتیو جدید و هژمونیک در جامعه مطرح نیست و حتی اگر قرار باشد جریانی مدنی به عنوان آلترناتیو مطرح شود، آن جریان اصلاح‌طلبی مرسوم نیست و جریانی است که نوع فهمش از سیاست متفاوت باشد و فقط بازیگر قدرت نباشد.

انحلال مردم در پس و پشت ذهن برخی سیاستمداران

پس از انتخابات سال ۸۸ فضای سیاسی بسیار بسته شد، همه اصلاح‌طلبان به حاشیه رانده شدند و عملا حاکمیت به سمت یکدستی حرکت کرد. تصور آن بود که همان حالت ادامه پیدا می‌کند اما ناگهان حسن روحانی تأییدصلاحیت شد و خب مردم هم به او رأی دادند. در سال ۹۴ هم اصلاح‌طلبان توانستند در انتخابات مجلس دهم در بسیاری از شهرها توفیق خوبی داشته باشند. اولا چرا حاکمیت در سال ۹۲ بار دیگر به سمت استفاده از نیروهای میانه‌رو رفت و ثانیا چرا بازهم پس از مجلس دهم و ریاست‌جمهوری روحانی به سمت بستن فضا حرکت کرد؟ این رفت و برگشت چه معنایی داشت؟

برشت در چکامه ۱۹۵۳ خود مطلبی را تعریف می‌کند؛ می‌گوید در کشوری انتخاباتی در جریان بود. دولت گزینه مشخص خود را داشت اما بیش از ۷۰ درصد مردم به نامزد دیگری رأی دادند که مطلوب دولت نبود. گفتند چه‌کار کنیم، چه کار نکنیم. مقرر شد اعلام شود رأی‌گیری در صبحی بارانی انجام شده و برخی نتوانستند در آن شرکت کنند پس باید در عصر تکرار شود. انتخابات تکرار شد و این‌بار ۸۰درصد مردم به نامزدی غیر از نامزد دولت رأی دادند. این‌بار گفتند اصلا بیاییم و مردم را منحل کنیم. واقعیت این است که در پس و پشت ذهن برخی اهالی سیاست و قدرت در ایران امروز، همین تجویز که برشت مطرح می‌کند، وجود دارد و می‌خواهند مردم منحل شوند. زمانی درباره انحلال شبه‌دموکراتیک مردم مطلبی نوشتم که چگونه مردم از صحنه تصمیم‌گیری کنار زده می‌شوند. زمانی مردم از بین گزینه‌های موجود یکی را برمی‌گزینند؛ فردی که قدری میانه‌رو است، قدری بیشتر سیاستش معطوف به زندگی است و ملایم‌تر است، اما همین گزینه هم به مذاق برخی خوش نمی‌آید و تصور می‌کنند با او نمی‌توانند ره به منافع خود ببرند. برای همین تصمیم می‌گیرند در انتخابات بعدی اساسا زمینه بالاآمدن چنین نیروهایی را ببندند و هر روزنه‌ای را مسدود کنند. من از جریانی با نام اعتدال که در کشور شکل گرفت و دولت را در اختیار داشت دفاع نمی‌کنم که آن دولت هم در جای خودش قابل نقد جدی است و کژنگریستن‌ها و ناکارآمدی‌های زیادی داشت و شکلی از خشونت را بر بدنه و روح و روان جامعه تحمیل کرد، اما به هر حال، برخی چون آن دولت نیز برآمده از رأی مردم بود و این انتخاب را برنمی‌تافتند، تلاش کردند مسیر تکرار چنین انتخابی را ببندند. به هر حال ما باید به مردم اطمینان کنیم. مردم آنی نیستند که فقط پژواک صدای ما باشند، فقط آنی نیستند که هرچه را ما می‌گوییم، باور کنند. مردم آحادی گسترده‌اند و وقتی اراده مشترکی میان آن‌ها به وجود می‌آید، باید به آن اراده مشرک اطمینان کنیم و آن انتخاب را به رسمیت بشناسیم. در تاریخ بعد از انقلاب هر وقت به رأی اکثریت اعتماد شد، تنش‌های کمتر و اوضاع بهتری را شاهد بودیم. وقتی فضا بسته می‌شود رادیکالیسم به وجود می‌آید؛ فضایی پر از شورش‌های درونی که اگر بخواهیم از چنین فضایی عبور کنیم راهی نداریم جز آنکه به سمت نظر مردم برویم، حتی اگر موافق میل ما نباشد.

احتمال بازگشت اعتراضات به شرایط آستانه ای

در پایان بفرمایید که اگر اعتراضات فروکش کند، وضعیت سیاسی به چه سمتی می‌رود؟ آیا حاکمیت به سمت استفاده از نیروهای میانه‌رو حرکت می‌کند یا آنکه با بسته‌ترشدن فضای سیاسی مواجه می‌شویم؟ آینده پسااعتراضات و نسبتش با میانه‌روی و میانه‌روها را چگونه می‌بینید؟

شرایط بعد از اعتراضات بستگی دارد که اولا چگونه به دوران پسااعتراضات خواهیم رسید؟ آیا با برخوردهای سلبی است یا آنکه دیالوگی شکل می‌گیرد و از راهکارهای مدنی استفاده می‌شود؟ ثانیا تصویر این خیزش در ذهن اصحاب قدرت چگونه است؟ آیا آن را جریانی اصیل و مبتنی بر تقاضاهایی مردمی می‌دانند یا آنکه آن را صرفا برآمده از اراده خارجی در نظر می‌گیرند؟ پیش‌بینی من این است که اگر مسئله خوب فهم نشود و تفاوت و تمایز نقطۀ آغازینش با فردایش درک نشود و بررسی نشود که چه عواملی موجد و موجب بروز و ظهور آن شدند. احتمال می‌دهم بسیاری از اهالی تصمیم و تدبیر، در دوران پسااعتراضات به طبیعت خود بازگردند، و بگویند ما به طبیعت خود نداریم هیچ عیبی.در صورت تحقق این پیش‌بینی،شاهد تغییر ژرفی نخواهیم بود، وضع سابق ادامه می‌یابد و جامعه باز دوباره در نوعی دوران یا وضعیت آستانه‌ای قرار می‌گیرد: وضعیتی که آبستن بازگشت خیزشی دیگر و شاید رادیکال‌تر است. نباید از اصلاح ساختارها و قوانین و روابط هراسید. باید فضا برای نیروهایی که شبیه اصحاب قدرت نیستند اما دلشان برای کشورشان می‌تپد، باز شود. گاهی برای نجات پوست، باید پوست‌انداخت.